اشکباران
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا محمد و آله الطاهرین
و لعنة الله علی اعدائهم اجمعین الی قیام یوم الدین
***
اشکباران قسمت اندکی از مصائب وارده بر فاطمه ی زهرا سلام الله علیها از فوت پدر بزرگوارشان حضرت محمد صلّی الله علیه وآله وسلّم تا
شهادت بانو است . این مطلب گزیده ای از کتاب غم خانه ی فاطمة الزهراء ترجمه ی کتاب بیت الا حزان مرحوم حاج شیخ عباس قمی (رحمة الله
علیه) می باشد و انشاالله که در این ایّام حزن و اندوه مورد عنایت حضرتش قرار بگیریم.
بر زمین ماندن پیک پیامبر صلّی الله علیه وآله وسلّم
ابن عبدالبّر در الاستیعاب می نویسد : همان روزی که رسول خدا وفات کرد، گروهی از مردم در سقیفه بنی ساعده بر خلافت ابوبکر بیعت کردند ؛ اما بیعت عمومیدر روز سه شنبه ، یعنی فردای آن روز بود. سعدبن عباده ، از طایفه ای از خزر جیان و گروهی از قریش از بیعت او سرپیچیدند.
استاد شیخ مفید می نویسد: بیشتر مردم ،به جهت نزاع مهاجران و انصار در کار خلافت، برای دفن رسول خدا حاضر نشدند و بدین جهت ، نماز بر پیکر پیامبر را از دست دادند . انروز صبح وقتی فاطمه سلام الله علیها ناله می زد : عجب صبح شومی است ! ابو بکر شنید و گفت : برای تو صبح شومی است. (1) سید بن طاووس به فرزندش می گوید (( از شگفت ترین چیزهایی که در کتاب مخالفان اهل بیت علیهم السّلام دیدم و طبری هم آن را در تاریخ خود آورده است ، این که پیامبر روز سه شنبه وفات کردند ولی تا روز چهارشنبه دفن نشدند . در روایت دیگر است که پیکرشان تا وقتی که دفن شدند سه روز بر زمین مانده بودند .))
ابراهیم سقفی در جلد چهارم المعرفة می نویسد: (( قطعا پیکر پیامبر تا روز ی که دفن شد ، سه روز بر زمین مانده بود . چه مردم ،به فرمانروایی ابوبکر و نزاع آنها سرگرم بودند.)) علی علیه السّلام نه می توانست از پیغمبر جدا شود و نه می توانست قبل از اینکه آنها بر پیکر پیامبر صلّی الله علیه وآله وسلّم نماز بگذارند ، او را دفن کند. مطمئن نبود که اگر چنین کند، او را به قتل نرسانند ؛ همچنین بیم آن می رفت که مزار پیامبر را نبش نموده، او را بیرون بیاورند و بگویند: زمانی حضرت را دفن کرده است که نمی بایست دفن گردد، یا او را جایی که می بایست دفن نکرده است . خدای بزرگ هم رحمت و عنایت را ازمردم دور کرد. مردمی که پیامبر را در بستر مرگ رها کردند تا به ولایتی که ریشه در نبوت و رسالت او داشت مشغول گردند و خاندان وعترتش را از آن بیرون برانند. فرزندم به رسول خدا سوگند نمی دانم که خرد ،مردانگی ، جان و دمساز بودنشان با پیامبر چگونه به آنان اجازه این کارها را داد ؛ با این که پیامبر برایشان دل می سوزاند و به ازای این خوار کردن ها به آنها نیکی می فرمود.
زید فرزند امام زین العابدین علیه السّلام چنین گفت: به خدا سوگند که اگر این مردم می توانستند حکومت و فرمانروایی را بدون وابستگی به رسالت پیامبر ، به دست آورند ،حتما از اعتقاد به نبوّت برمی گشتند و منکر آن می شدند.(2)
سیدبن طاووس همچنین می نویسد: یکی از حقوق پیامبر بعداز وفات ایشان به ویژه در همان روز وفات ، این بود که مسلمانان همه بر خاک بنشینند ، بلکه خاکستر و سیاهترین جامه ای را که سوگمندان به تن می دارند بپوشند. مخصوصا تمام آن روز را از خوردن وآشامیدن دست بشویند. مردان و زنان همه در گریه وزاری و نوحه سرایی بر سوگ فقدان آن حضرت ، شریک گردند و روزی را بسازند که همتای آن در دنیا نبوده و نباشد.(3)
- الارشاد ، شیخ مفید، ج1، ص179
- کشف المهجّة لثمرة المهجة، سیدبن طاووس ، صص71و72.
- همان،صص70و71
در سوگ پدر
وقتی رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم رحلت کرد، کوچک و بزرگ زن و مرد از اندوهش دردمند شدند و ناله و گریه شان ، بسیار بسیار گشت . تمام مدینه یکپارچه ضجه می زد و چون باران بر ایشان اشک می ریخت. ناله های مردم مکه همچون هلهله حاجیان، در زمانی که احرام می بندند ، در گریه در آمیخته بود. هیچ زن و مردی نبود ، جز آن که می گریست و می نالید.
این مصیبت سترگ ، بر اهل بیت پاک پیامبر بسیار گران آمد ؛ به ویژه بر پسر عمو و برادرش امیرالمومنین. از وفات رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم چنان باری از غم بر او نشست که اگر بر کوه می نهادند، حتی کسی گمان نمی کرد که استوار بماند. اهل بیت او همگی چون دردمندی گشتند که تاب و توان هیچ بی تابی را ندارد و خویشتن داری از کف داده ، کسی که سنگینی این بار اندوه ، توانش را ربوده، صبرش را برده و عقلش را فرسوده است و میان او و فهمیدن و فهماندن و شنیدن و شنواندن مرزی کشانده.
دیگر مردم ، آنها که از فرزندان عبدالمطلب نبودند ، یاسوگوار بودند و یگدیگر را به صبر می خواندند ، یا به یاری آنها شتافته ، با گریه شان همنوا می شدند و در بی تابی آنها، صبر و طاقت را از خویش می راندند.
در میان همه ی آنها،هیچ کس همچون بانو فاطمۀ زهرا سلام الله علیها اندوهگین نبود.حد اندوهی که بر وی نشسته را جز خدای عزوجل نمی داند. پیوسته اندوهش بیشتر می شد و گریه اش شدیدتر.نه ناله اش او را آرام می کرد و نه دلسوزی ها او را تسکین می داد. هر روزی که می آمد، گریه اش از روز نخست بیشتر می شد.
راوی می گوید: هفت روز نشست. وقتی روز هشتم رسید ، برای زیارت مزار پدرش بیرون آمد. زاری می کرد و دامن بر خاک کشان،رو به مزار پدرش روانه گردید. از شدت گریه هیچ چیز را نمی دید اشک هایش پیاپی فرو می ریخت ، تا به آن قبر شریف نزدیک شد . از هوش رفت . زنان او را در میان گرفتند و آب به رویش پاشیدند تا به هوش آمد. وقتی به هوش آمد فرمود:
نیرویم رفته و طاقتم سوخته ؛ دشمن سرزنشم می کند و اندوه بسیار مرا می کشد. پدر، سرگشته و تنها مانده ام ؛ حیرانم و بی کس. صدایم در گلو شکسته ؛ پشتم از هم گسسته و زندگیم تباه شده است . روزگارم تیره شده اما پدر، بعد از تو نه همدمی بر تنهاییم می یابم و نه چیزی که گریه ام را باز دارد و نه یاوری که ناتوانیم را یار باشد.
پدر، بعد از تو تنزیل (قرآن) محکمت تباه شد ؛ مهبط جبرئیل و جایگاه میکائیل از دست رفت . پدر ، بعد از تو رابطه ها واژگونه شد و درها را به رویم بستند. بعد از تو من بیزارم و تا وقتی نفسم بر آید بر تو می گریم . نه شوقم به تو پایان می گیرد و نه اندوهم به انجام می پذیرد . پدر عزیزم ، خداوندا...
هنوز داغ تو بر قلب خسته ام تازه است
برای ناله و اندوه من نه اندازه است
ندارد آخری اندوه و آه این دل خون
غم فراق پدر گشته است روز افزون (1)
{چه سترگ است غم فقدان تو تسلی یافتن من هم چه ناممکن است، دم به دم قطره های اشک من تازه است. هر دلی که در سوگت صبور می باشد یا که تسلیت می پذیرد، شکیب ورز است و پرطاقت.}
در سوگ تو روشنی ها از دنیا گسست و شکوفه هایش پژمرد چرا که پیش از این به شوق دیدارت شکوفا بود.
روزش تیره شد و ترو خشکش از شبی تاریک و سیاه حکایت میکند.
پدر، تا به دیدارت نائل شوم افسوس می خورم ، از گاه جدایی تا کنون خواب از چشمم گریخته {از این پس} بیوگان و مردم که را دارند تا به رستاخیز؟
پدر ، بعد از تو ما به استضعاف درآمدیم . مردم از ما روی بر تافتند. ما که با وجود تو در میان مردم بزرگ بودیم و غیر مستضعف.
پس کدامین اشک است که در فراق تو نبارد ؟ کدامین غم است که بعد تو پایان پذیرد؟! کدامین پلک است که بعد تو سرمه ی خواب کشد؟!
تو بهار دین بودی ؛ تو نور پیامبران بودی. چطور استکه کوها فرو نمی ریزند؟ دریاها را چه شده که بعد از تو فرو روند؟ زمین را چه شده که بر خویش نمی لرزد؟! پدر، به رنجی عظیم افتادم و این مصیبت کم نیست. پدر به سوگی سترگ نشستم که بارش گران است و هولناک.
پدر، فرشتگان بر تو گریستند و افلاک بر جای ایستادند. منبرت بعد تو به دهشت افتاده است . محراب از مناجات تهی مانده است. مزارت به این که تو را در خود نهان داشته ،شادان است . بهشت شوق دیدار و دعا و نمازت را می کشد.
{سپس بانو چنان آه سوزان و جگر خراشی از دل برآورد که چیزی نمانده بود روح از بدنش خارج گردد. بعد به آه و ناله هایشان سرود:}
رفتی پدر خواب به چشمم حرام شد
غم ها رسید و طاقت و صبرم تمام شد
ای چشم من پدر شده مهمان کهکشان
سیلی فشان ازاین غم واز حزن،خون فشان
ای عشق من،رسول خدا ،بهترین خلق
رفتی و رفت ملجاء و کهف حصین خلق
{همه ی کوهساران و وحش از غمت می گریند ، آسمان و پرنده و زمین همه بر تو می گریند، مکّه و رکن و مشعر چه اشک می ریزد ، سرزمین تو بطحاء سرشک می بارد، درس قرآن و محراب تو هر روز ، صبح و شام از غم تو اشک افروز است؛ دین اسلام تو غریب افتاده و در میان غریبان سرشک باریده است. بر همان منبری که خود دیدی ، نور را قهر ظلمت ز خود رانده است. }
یارب تو روح خسته و زار مرا بگیر این زندگی تیره و تار مرا بگیر (2)
قسمتی از کتاب غم خانه ی فاطمة الزهراء
ترجمه ی کتاب بیت الا حزان مرحوم حاج
شیخ عباس قمی (رحمة الله علیه)
- سید روح الله موسوی
- اشعار خارَج از قلاب سرودۀ سید روح الله موسوی
بیت الأحزان
راوی می گوید : فاطمه به منزلش برگشت . شب و روز ناله می کرد و می گریست. اشکش باز نمی ایستاد و شعله های درونش آرام نمی گرفت. بزرگان مدینه همه جمع شدند و نزد امیرالمومنین آمدند. گفتند: ابوالحسن ، فاطمه شب و روز می گرید. آرامش شبانه را از همه ما ربوده است هیچ کدام از ما نه شب می توانیم بر بستر بخوابیم و نه روز می توانیم به کار خود قرار یابیم و از پی معیشت خود برویم . ما به تو گفتیم تا از او بخواهی یا شب بگرید یا روز.
علی علیه السّلام فرمود: دختر رسول خدا، بزرگان مدینه می خواهند از تو درخواست کنم یا شب ها برای پدرت گریه کنی یا روزها.
فاطمه سلام الله علیه فرمود: اباالحسن ، من چه مدت اندکی در میان آنها خواهم بود ! رفتن من از بین آنها چقدر نزدیک خواهد بود ! به خدا،نه شب ها آرام می گیرم و نه روزها ساکت می مانم ؛مگر اینکه به پدرم رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم برسم.
علی علیه السلام فرمود: دختر رسول خدا ، هرچه به نظرت می رسد ،همان را انجام بده.
بعد از این علی خانه ای را در بقیع برای فاطمه به دور از مدینه بنا کرد. آن خانه را بیت الاحزان می نامیدند.هرروز صبح فاطمه اشک ریزان ،در حالی که حسن و حسین علیهم السلام در پیشاپیش او بودند ، به سمت بقیع می رفت. پیوسته در بین قبرها می گریست و شب که فرا می رسید ، امیرالمومنین علیه السلام به کمک او می آمد و او را به خانه می برد. (1)
- بحارالانوار ، ج43 ،صص176_175، ب 7، ج15، عوالم العلوم و المعارف و الاحوال ،ج11،صص260_257.
بوی پیراهن محمد (صلّی الله علیه وآله وسلّم)
هنگامی که امیرالمومنین علیه السّلام پیامبر صلّی الله وآله وسلّم را از زیر پیراهن غسل داده بود، فاطمه علیهاالسلام می فرمود: آن پیراهن را به من نشان بده. بانو ، تا آن پیراهن را می دید ، می بویید و از هوش می رفت. وقتی امیرالمومنین علیه السّلام حال او را چنین دید، پیراهن را پنهان کرد. (1)
1. بحارالانوار،ج43،ص157،ب7،ج7،وفات الصدّیقه، ص96؛ملحقات احقاق الحق و ازهاق الباطل،ج10،ص436،به نقل از مقتل الحسین،ابومؤیّد موفق بن احمد،ص77.
غصب فدک
شیخ مفید می نویسد : عبدالله بن سنان از ابو عبدالله ، امام صادق علیه السّلام ،روایت می کند : وقتی رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم وفات کرد و ابوبکر بر جای او نشست ، کسی را نزد وکیل فاطمه علیها السّلام فرستاد و او را از فدک بیرون راند. فاطمه نزد ابوبکر آمد و فرمود: ابوبکر ادعا کرده ای جانشین پدرم هستی و بر جای او نشسته ای . کسی را نزد وکیلم فرستاده ای و او را از فدک رانده ای ، تو خوب می دانی که رسول خدا فدک را به من بخشیده است و افرادی هم بر آن شاهدند.
ابوبکر گفت : پیامبر ارث نمی گذارد.
نزد علی علیه السّلام آمد واو را خبر کرد فرمود : برگرد و به ابوبکر بگو: گمان کرده ای پیامبر ارث نمی گذارد ؛ مگر خداوند نفرمود: و سلیمان از داوود ارث برد و یحیی از زکریا . چطور من از پدرم ارث نبردم؟!
عمر گفت: این حرف ها را به تو یاد داده اند.
فاطمه سلام الله علیها فرمود: اگر هم یاد گرفته باشم ، آن را پسر عمو و شوهرم به من یاد داده است.
ابوبکر گفت: عایشه و عمر شهادت می دهند که از رسول خدا شنیده اند پیامبر ارث نمی گذارد.
فاطمه سلام الله علیها فرمود: این نخستین شهادت ناحق است که در اسلام به آن شهادت داده اند ...فدک را رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم به من بخشیده و بر آن شاهد دارم .(1)
ابوبکر گفت: سریع شاهدت را بیاور .
بانو امّ ایمن و علی علیه السّلام را آورد. ابوبکر گفت: ام ایمن ، تو از رسول خدا شنیده ای که چیزی درباره ی فاطمه بگوید؟
ام ایمن و علی علیه السّلام : ما شنیدیم رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم فرمود : فاطمه سرور بانوان اهل بهشت است.
سپس ام ایمن ادامه داد: حال، کسی که سرور بانوان اهل بهشت است،چیزی را ادعا می کند که برای او نیست.؟! من نیز زنی بهشتی هستم و به چیزی که از رسول خدا نشنیده ام شهادت نمی دهم .
عمر گفت: ام ایمن ، رهایمان کن. لازم نیست برای ما قصه بگویی . بگو ببینم به چه می خواهی شهادت بدهی ؟
ام ایمن گفت: در خانه ی فاطمه نشسته بودم . رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم نیز نشسته بودند که ناگاه جبرئیل آمد و فرمود: محمد برخیز . خداوند تبارک و تعالی به من فرمان داده تا با بال هایم مرز فدک را بر تو روشن کنم. رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم همراه جبرئیل برخاست. هنوز برنگشته بود که فاطمه فرمود: پدر کجا رفتی؟
رسول خدا فرمود: جبرئیل با بال خود خطی بر فدک کشید و مرزهایش را روشن کرد.
فاطمه فرمود: پدر، من بر تنگ دستی و نیازمندی بعد از تو می ترسم . آن را به من ببخش.
رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم فرمود: صدقه برای تو باشد.
فاطمه آن را گرفت و فرمود: بله، قبول می کنم .
رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم فرمود: ام ایمن ،شاهد باش ، علی ، شاهد باش.
عمر گفت : تو زنی و شهادت یک زن به تنهایی کافی نیست.علی هم که به نفع خودش شهادت می دهد.
فاطمه خشماگین برخاست وفرمود: پروردگارا ، این دو بر حق دختر پیامبرت ستم نمودند، تو هم سختی و خشمت را بر آنها فرو بریز.
فاطمه بیرون آمد. علی او را بر دراز گوشی که پارچه ای پرزدار بر آن افکنده بود چهل روز حضرت را بر در خانه ی مهاجران و انصار می برد. حسن و حسین علیهم السّلام نیز همراهش بودند. فاطمه می فرمود : مهاجران ،انصار، خدا و دخترپیامبر خدا را یاری رسانید.
علی علیه السّلام به بانو فرمود ابوبکر نرم تر از دومی است. تنها نزد ابوبکر برو و بگو:
و ادعای جایگاه پدرم را داری و می پنداری جانشین اویی و بر جایش نشسته ای . اگر فدک برای تو بود و آن را از تو می خواستم که بر من ببخشی ، واجب بود که آن را به من بازگردانی.
وقتی فاطمه سلام الله علیها آمد وهمان را فرمود ، ابوبکر گفت: راست می گویی. نامه ای طلبید و برای فاطمه نوشت که فدک را به او باز می گرداند. وقتی بانو به همراه آن نوشته بیرون می آمد ، عمر اورا دید و گفت : دختر محمد ، این نوشته چیست که همراه داری؟
حضرت زهرا فرمود نامه ی بازگرداندن فدک است که ابوبکر او را برایم نوشته.
عمر گفت: زود آن را بده.
بانو نپذیرفت که نوشته را به او بدهد. عمر با لگد به سینه ی حضرت زهرا زد. حضرت زهرا بر کودکی به نام محسن علیه السّلام باردار بود. محسن را از رحم سقط کرد . عمر سیلی به صورت حضرت زهرا نواخت. گویا من خود آن گوشواره که در گوشش شکست را می نگرم... بعد از آن هم نوشته را گرفت و آن را پاره کرد.
1) الاختصاص/ص178؛شرح نهج البلاغه،ابن ابی الحدید/ج4،ص93؛عوالم العلوم و معارف و الاحوال،ج11،صص423و424و602؛بحارالانوار،ج8،ص103وج28،صص303و353؛ریاحین الشریعه، ج2، ص18، تفسیر عیاشی، ج2، ص287،ح49؛ کشف الغمّه، ج2 ،ص478،بلاغات النساء، ص12 ، اعلام النساءج3، ص1208، نهج الحیاة،ص250.
تازیانه های ستم
عمر به ابوبکر گفت: چرا کسی را به سوی علی نمی فرستی تا بیعت کند؟! جز علی و آن چهار نفر، کس دیگری نمانده است که بیعت نکرده باشد.
ابوبکر از عمر نرمتر ، سازشکارتر و مکارتر و ژرف بین تربود و عمر از ابوبکر سنگدل تر، خشن تر و ستمکار تر . ابوبکر گفت: چه کسی را به سویش بفرستیم؟
عمر جواب داد : قنفذ را می فرستیم. قنفذ مردی است درشت خو ، بد سخن و خشک که از آزاد شده های مکه و از طائفه ی فرزندان عدّی بن کعب است.
قنفذ را با مزدورانی چند همراه ساختند. قنفذ رفت و از علی علیه السّلام اجازه خواست. حضرت اجازه نفرمودند.همراهان قنفذ نزد ابوبکر و عمر که در
مسجد نشسته و مردم دورشان حلقه زده بودند ، بازگشتند و گفتند: به ما اجازه نداد.
عمر گفت دوباره بروید . اگر اجازه داد که هیچ و گرنه بدون اجازه وارد خانه شوید.
رفتند اجازه خواستند.فاطمه سلام الله علیها فرمود: شما را سوگند می دهم که بی اجازه به خانه ام وارد نشوید. قنفذ ملعون همانجا ماند ، اما بقیه
برگشتندو گفتند: فاطمه چنین و چنان می گوید و مارا سوگند داده بی اجازه به خانه اش وارد نشویم. عمر خشمگینانه فریاد زد : ما را با زن ها چه کار؟
بعد هم به اطرافیان خود دستور داد ، هیزم خشک جمع کنند. هیزم ها را به کمک عمر آوردند و دور خانه ی علی قرار دادند. در خانه نیز علی بود و فاطمه و
حسن و حسین علیهم السّلام.
عمر نعره ی بلندی زد تا علی فاطمه بشنوند: علی، به خدا قسم ، باید از خانه بیرون بیایی و با خلیفه بیعت کنی و گرنه تو را به آتش میکشم.
فاطمه برخاست و فرمود: عمر ما را با تو چه کار؟؟!
عمر گفت: در را باز کن و گرنه خانه را بر شما به آتش میکشم.
فاطمه فرمود: عمر ، مگر از خدا نمی ترسی که می خواهی به خانه ام وارد شوی؟؟(1)
عمر نخواست برگردد آتش را طلبید و در خانه را به آتش کشید. در را هل داد و وارد خانه شد. فاطمه در مقابلش ایستاد . فریاد زد : بابا، رسول خدا ! عمر
شمشیرش را با غلاف بلند کرد. آن را به پهلوی بانو زد.بانو فریاد برآورد . بابا، تازیانه را بلند کرد و به بازوی فاطمه زد. بانو ضجه بر آورد : یا رسول الله، بعد از
تو ابوبکر و عمر چه بد رفتاری را از خود به جای نهادند.
در این هنگام علی علیه السّلام از جا جست، گوشه لباس عمر را گرفت و او را به زمین کوبید و بینی و گردن عمر را به خاک مالید و می خواست او را
بکشد که سخن رسول خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم و سفارش او را به یاد آورد و فرمود:
پسر صهاک ، به خدایی که محمد صلّی الله علیه وآله وسلّم را به پیامبری عزیز و ارجمند نمود ، اگر نوشته ای که از خدا بر من گذشته و پیمانی که رسول
خدا صلّی الله علیه وآله وسلّم بر من استوار داشته ، نبود ، به تو می فهماندم که هرگز به خانه ام وارد نخواهی شد.
عمر کسی را فرستاد تا برایش کمک بخواهد. مردم به داخل خانه هجوم آوردند . علی علیه السّلام شمشیر خود را برداشت . قنفذ ترسید و نزد ابوبکر
برگشت . بیمناک شد که مبادا علی با شمشیر خود بر آنها بتازد . می دانست که علی چگونه شجاعت و دلاوری از خود نشان می دهد.
ابوبکر به قنفذ گفت : برگرد . اگر بیرون آمد چه بهتر وگرنه به خانه یورش ببر ... اگر بازهم بیرون نیامد خانه را به رویشان آتش بزن.
قنفذ ملعون آمد. بی اجازه با یارانش به خانه یورش بردند . علی پرید که شمشیرش را بردارد ، بر او پیشی جستند و از هر سو او را در بر گرفتند و ریسمان
به گردنش انداختند . فاطمه آمد و کنار در و میان علی و آنها فاصله شد . قنفذ ملعون او را با تازیانه زد . وقتی که فاطمه وفات کرد ، از ضربه قنفذ لعنة الله
علیه در بازویش چیزی مثل دمل برآمده بود.
علی علیه السّلام را کشان کشان بردند تا به ابوبکر رسیدند . عمر با شمشیر بالای سر علی علیه السّلام ایستاده بود، خالد بن ولید، ابو عبیده بن جراح
، سالم برده ی آزاد شده ی ابوحذیقه، معاذبن جبل ، مغیره بن شعبه ، اسیدبن حضیر ، بشیر بن سعد و سایر مردم گرد ابوبکر ، با سلاح ایستاده بودند.(2)
1) بحارالانوار،ج 53 ص 18و ج 8 ، ص229 و ج 28، ص268؛ الوافی بالوفیّات، ج2 ، ص188؛ اصول کافی ،ج1،ص460 ؛ ارشاد القلوب ، ص176؛ ریاحین
الشریعه ، ج1، ص276؛ عوالم العلوم و المعارف الاحوال، ج11، صص401 و 409 ؛ اثبات الوصیة ، ص110، الامامة و السیاسة، ج1ص12؛ اعلام النساء ،
ج3،ص1206؛ الاحتجاج، ص83؛ السقیفه ،ص 83؛ الام علی ، ج1ص225؛ نهج الحیاة ، صص137 و 138.
2) السقیفه صص85_82؛ الاحتجاج ،ج1، صص109 _107؛ بحارالانوار، ج8، صص52و 51.
نفرین ویرانگر
عیاشی روایت میکند: فاطمه بیرون آمد و فرمود:
ابوبکر می خواهی شوهرم را بکشی ؟! به خدا سوگند اگر دست از او بر نداری ، موهایم را پریشان می کنم ؛ گریبانم را چاک می زنم و بر مزار پدرم می
روم و خدایم را با ضجه صدا خواهم زد.
فاطمه دست حسن و حسین علیهم السّلام را گرفت و خواست به طرف مزار پیامبر برود که علی علیه السّلام به سلمان فرمود:
دختر محمد را دریاب ! من دارم می بینم که ستون های مدینه بع لرزه درآمده است . به خدا سوگند اگر مویش را پریشان کند و گریبانش را چاک زند و به
مزار پدرش برود و خدایش را با شیون و ضجه صدا بزند ، بی درنگ مدینه با تمام ساکنانش در خاک فرو خواهند رفت .
سلمان رضوان الله علیه راه بر فاطمه علیها السّلام بست و گفت : ای دختر محمد ، خداوند پدرت را به رحمت خود برانگیخت ، برگرد.
فرمود: سلمان ، می خواهند علی را بکشند و من بر آن شکیبی نخواهم داشت. رهایم کن تا به مزار پدرم بروم ، موهایم را پریشان سازم ، گریبانم را بدرم
و ضجه ام را به خدایم برسانم.(1)سلمان عرض کرد: می ترسم زمین ، مدینه را در خود ببلعد. علی مرا به سوی شما فرستاده است و به شما فرمان می
دهد تا به خانه بازگردید و از تصمیم خود چشم بپوشید.
فاطمه فرمود : اگر چنین است که بازگردم و صبر کنم ، حرف او را می شنوم و از فرمانش اطاعت می کنم.(2)
1)عوالم علوم و المعارف و الاحوال ، ج11 ،ص406 ؛ الاختصاص ،ص181 ؛ بحارالانوار، ج28، ص227؛ تفسیر عیاشی ، ج2،ص67 ؛ فروع کافی ، ج8 ص238؛ الوافی بلوفیات، ج2 ، ص187: نهج الحیاة، 145
2) عوالم علوم و المعارف و الاحوال، ج11 ، صص211 و599؛ مناقب، ابن شهر آشوب، ج3 ص1، ص406 ، الاختصاص، ص181؛ بحارالانوار، 43، ص47ج28، ص206، ریاحین الشریعه ،ج1 صص128 و 265؛تاریخ یعقوبی، ج2 ، ص116؛ کوکب الدری، ج1 ، ص187، الاحتجاج، ج28،
بیعت با مشت بسته
بعد از این امیرالمومنین علیه السّلام را پیش ابوبکر آوردند و گفتند: دستت را جلو بیاور و بیعت کن. فرمود : به خدا سوگند، غیر از این بیعت من به گردن
شماهاست. (از روز غدیر)
عدی بن حاتم می گوید : به خدا سوگند، دلم بر هیچکس نسوخته جز بر علی بن ابیطالب علیه السّلام همان وقتی که گریبانش را گرفته و او را به سمت
ابوبکر می بردند ، می گفتند: بیعت کن. فرمود: اگر نکنم ، چه خواهید کرد؟ جواب دادند: سرت را از تن جدا می کنیم .
علی سرش را رو به آسمان بلند کرد و فرمود: خدایا من تو را شاهد می گیرم که اینها آمدند تا مرا بکشندکه بنده خدا و برادر رسول خدا صلّی الله علیه و آله
و سلّم هستم .
گفتند : دستت را جلو بیاور و بیعت کن . حضرت نپذیرفت . به زور دست او را کشیدند . حضرت علی علیه السّلام انگشتان خود را جمع و دستش را مشت
کرد. خواستند همه انگشتانش را باز کنند نتوانستند . ابوبکر همان گونه دستش را بر دست مشت کرده ی علی کشید ؛ در حالی که علی به قبر رسول
خدا صلّی الله علیه و آله وسلّم می نگریست ، فرمود:
برادر، این مردم توانم را بریدند و چیزی نمانده بود مرا بکشند. (1)
راوی می گوید : علی علیه السّلام با این دو بیت ابوبکر را خطاب کرد :
اگر با شورا کارشان را به دست گرفتی ، این چگونه شورایی بود که رای دهنده ای نداشت و اگر به خویشاوندی (با پیامبر) دلیل برای مخالفت خود می آوری
، دیگران که از تو نسبت به پیامبر سزاوارتر و خویشاوند ترند !؟
علی بسیار می فرمود : شگفتا! خلافت را به بهانه ی مصاحبت با پیامبر می گیرند اما به این که هم خویشاوند او باشی و هم مصاحب او نه؟! (2)
1) اعراف 7 / آیه ی 150.
2) علم الیقین ، فی اصول الدین، ج 2 ، صص 688 و 686 /: التهاب نیران الاحزان ، صص 70 و 70.
- توضیحات
- شهادت
- 22 اسفند 1391
- خادمة الزهرا
- 20421
دیدگاهها
موفق باشید