مـخـتصرى از فضایل ومناقب ومکارم اخلاق امام هادي علیه السلام است
مـخـتصرى از فضایل ومناقب ومکارم اخلاق امام هادي علیه السلام
واکتفا مى شود به چند خبر:
آب گرم وآماده وضو
اول ـ شـیـخ طـوسـى از ( کافور خادم ) روایت کرده که گفت : حضرت امام على نقى عـلیـه السـلام فـرمـود بـه مـن کـه فـلان سـطـل را در فـلان مـحـل بـگـذار که من وضو بگیرم از آن براى نمازم وفرستاد مرا پى حاجتى وفرمود چون بـرگـشـتى سطل را بگذار که مهیا باشد براى وقتى که من خواستم آماده نماز شوم . پس آن حـضـرت بـر قـفـا خـفـت تـا خـواب کـنـد ومـن فـراموش کردم که فرمایش حضرت را به عمل آورم وآن شب ، شب سردى بود، پس یک وقت ملتفت شدم که آن حضرت برخاسته براى نـمـاز ویـادم آمـد کـه مـن سـطـل آب را نـگـذاشـتـم در آن مـحـل کـه فـرموده بود. پس از جاى خود دور شدم از ترس ملامت آن حضرت ومتاءلم بودم از جـهـت آنـکـه آن حـضـرت بـه تـعـب ومـشـقـت خـواهـد افـتـاد بـراى تـحـصـیـل آن سـطل آب ، ناگاه مرا ندا کرد نداء غضبناک ، من گفتم : انا للّه چه عذر آورم ؟ بـگـویم فراموش کردم چنین کارى را و چاره اى ندیدم از اجابت آن حضرت ، پس رفتم به خدمتش به حال رعب وترس ، فرمود: واى بر توآیا ندانستى رسم وعادت مرا که من تطهیر نـمـى کـنـم مـگـر بـه آب سـرد، بـراى مـن آب گـرم نـمـودى ودر سـطـل کـردى . گـفـتـم : بـه خـدا سـوگـنـد کـه مـن نـه سـطـل را در آنجا گذاشتم ونه آب در آن کردم ، فرمود: اَلْحَمْدُللّهِ به خدا قسم که ما ترک نخواهیم کرد رخصت خدا راورد نخواهیم کرد عطاى اورا، حمد خداوندى را که قرار داد ما را از اهـل طـاعـتـش وتـوفـیق داد ما را به اعانت نمودن از براى عبادتش ، همانا پیغمبر صلى اللّه عـلیـه وآله وسـلم فـرمـود کـه خـداونـد غـضـب مـى کـن بـر کـسـى کـه قبول نکند رخصتش را.
احترام مخالفان به امام هادى علیه السلام
دوم ـ ونیز شیخ روایت کرده به متوکل گفتند: هیچ کس چنان نمى کند که توبا خود مى کنى در بـاب عـلى بـن مـحـمـّد تـقـى ؛ زیـرا کـه هـر وقـت [بـه ] مـنزل تووارد مى شود هرکس که در سراى است اورا خدمت مى کند به حدى که نمى گذارند کـه پـرده بـلند کند ودر را باز کند وچون مردم این را بدانند مى گویند اگر خلیفه نمى دانـسـت اسـتحقاق اورا از براى این امر این نحورفتار با اونمى نمود بگذار اورا وقتى که داخـل خـانـه مى شود خودش پرده را بلند کند وبرود همچنان که سایرین مى روند وبه او برسد همان تعبى که به سایرین مى رسد. متوکل فرمان داد که کسى خدمت نکند على نقى عـلیـه السـلام را واز جـلواوپـرده را بـلنـد نـکـنـد ومـتـوکـل بـسیار اهتمام داشت که از خبرها ومـطـالبـى کـه در مـنزلش واقع شده مطلع شود لاجرم کسى را گماشته بود که خبرها را بـراى اومـى نـوشـت پـس نـوشـت آن مـرد بـه مـتـوکـل کـه عـلى بـن محمّد علیه السلام چون داخـل خانه شد کسى پرده را از جلوبلند نکرد لکن بادى وزید به حدى که پرده را بلند کـرد وآن حـضـرت بـدون زحـمـت داخـل شـد. مـتـوکل گفت مواظب باشند وقت بیرون رفتنش را. دیـگـربـاره آن گـماشته متوکل نوشت که بادى بر خلاف باد اولى وزید وپرده را بلند کـرد کـه آن حـضـرت بـدون تـعـب بیرون رفت . متوکل دید که در این کار فضیلت حضرت ظـاهـر مـى شـود فـرمـان داد کـه بـه دسـتـور سـابـق رفـتـار کـنـید وپرده از پیش اوبلند کنید.
احترام بى اختیار
سـوم ـ امـین الدّین طبرسى از محمّد بن حسن اشتر علوى روایت کرده که گفت : من و پدرم بر در خـانـه مـتـوکـل بـودیـم ومـن در آن وقـت کـودک بـودم وجـمـاعـتـى از طـالبـیـیـن و عـباسیین وآل جعفر حضور داشتند وما واقف بودیم که حضرت ابوالحسن على هادى علیه السلام وارد شـد تـمـامـى مـردم بـراى اوپـیـاده شـدنـد تـا آنـکـه حـضـرت داخـل خـانـه شـد. پـس بـعضى از آن جماعت به بعضى دیگر گفتند که ما چرا پیاده شدیم بـراى ایـن پسر نه اواز ما شرافتش بیشتر است ونه سنش زیادتر است ، به خدا سوگند که براى اوپیاده نخواهیم شد. ابوهاشم جعفرى گفت : به خدا که وقتى اورا ببینید براى اوپـیـاده خـواهـیـد شـد در حالى که خوار باشید. پس زمانى نگذشت که آن حضرت تشریف آوردنـد چـون نـظـر ایـشـان بر آن حضرت افتاد تمامى براى اوپیاده شدند ابوهاشم به ایـشـان فـرمـودنـد: آیـا شـمـا نـگـفـتـید که ما پیاده نمى شویم براى او چگونه شد پیاده شـدیـد؟! گـفـتـند: به خدا سوگند که نتوانستیم خوددارى کنیم تا بى اختیار پیاده شدیم .
سلمانى حضرت آدم علیه السلام در حج
چـهـارم ـ شـیـخ یـوسـف بـن حاتم شامى در ( درّالنظیم ) وسیوطى در ( درّالمنثور ) از ( تاریخ خطیب ) نقل کرده از محمّد بن یحیى که گفت : روزى یحیى بن اکثم در مـجـلس واثـق باللّه خلیفه عباسى سؤ ال کرد در وقتى که فقها حاضر بودند که کى تـراشـیـد سـر آدم عـلیه السلام را هنگامى که حج کرد؟ تمامى مردم از جواب عاجز ماندند. واثـق گـفـت کـه مـن حـاضـر مـى کـنـم کـسـى را کـه جـواب ایـن سـؤ ال را بگوید، پس فرستاد به سوى حضرت هادى علیه السلام وآن جناب را حاضر کرد، پـس پرسید که یا اباالحسن خبر بده ما را که کى تراشید سر آدم علیه السلام را وقتى کـه حـج مـى گذاشت ؟ فرمود: سؤ ال مى کنم از تویا امیرالمؤ منین علیه السلام که مرا از ایـن سـؤ ال عـفـونـمـایـى ، گـفـت : قـسـم مـى دهـم تـورا کـه جـواب بـگـویـى . فـرمـود: الحال که قبول نمى کنى ، پس به درستى که پدرم خبر داد از جدم از پدرش از جدش که رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیه وآله وسلم فرمود که براى تراشیدن سر آدم علیه السلام جبرئیل ماءمور شد یاقوتى از بهشت آورد وبه سر مالید موهاى سرش ریخت وبه هرجا که روشنى آن یاقوت رسید آنجا حرم گردید.
تدبیر براى رفع مشکل مؤ من
پـنـجـم ـ شـیخ اربلى روایت کرده که حضرت هادى علیه السلام روزى از سرّ من راءى به قـریـه اى بـیـرون رفـت بـراى مـهـمـى کـه روى داده بود براى آن حضرت ، پس مردى از عـربـهـا بـه طـلب آن حـضـرت بـه سـرّ من راءى آمد. گفتند: با وى که حضرت به فلان قریه رفته آن عرب به قصد آن حضرت به آن قریه رفت . چون به خدمت آن جناب رسید حضرت از اوپرسید: چه حاجت دارى ؟ گفت : من مردى مى باشم از عربهاى کوفه از متمسکین بـه ولاء جـدت حـضرت امیرالمؤ منین علیه السلام وعارض شده مرا دینى سنگین که سنگین کـرده مـرا حـمـل آن ونـدیـدم کسى را که قضا کند آن را جز تو، حضرت فرمود: خوش باش وشـاد بـاش . پس آن مرد را فرود آورد. پس چون صبح گردید حضرت به آن مرد فرمود که من حاجتى به تودارم وتورا به خدا که خلاف حاجت من ننمایى ، اعرابى گفت : مخالفت نمى کنم . پس نوشت آن حضرت ورقى به خط خود واعتراف کرد در آن که بر آن حضرت است که به اعرابى دهد مالى را و تعیین کرده بود آن را در آن ورقه واندازه آن به قدرى بـود کـه زیـادتر بود از دینى که او داشت وفرمود که بگیر این خط را پس در وقتى که رسـیـدیم به سرّ من راءى بیا نزد من در وقتى که نزد من جماعتى از مردم باشند ومطالبه کـن ایـن وجه را از من ودرشتى کن بر من در مطالبه وتورا به خدا که خلاف این نکنى . آن عرب گفت : چنین کنم و گرفت خط را پس وقتى که حضرت به سرّ من راءى رسید وحاضر شـدنـد نزد آن حضرت جماعت بسیارى از اصحاب خلیفه وغیر ایشان ، آن مرد آمد وآن خط را بیرون آورد ومطالبه کرد وبه همان نحوکه حضرت اورا وصیت فرموده بود رفتار کرد. حـضـرت بـه نـرمـى ومـلایـمت با تکلم کرد وعذر خواهى نمود ووعده داد که وفا خواهم کرد وتورا خوشدل خواهم ساخت . این خبر به متوکل رسید امر کرد که سى هزار درهم به سوى آن حضرت حمل کنند چون آن پولها به آن حضرت رسید گذاشت تا آن مرد آمد، فرمود: این مـالهـا را بـگـیـر ودیـن خـود را ادا کـن ومـابـقـى آن را خـرج اهـل وعـیـال خـود کـن ومـا را مـعـذور دار. اعـرابـى گـفـت : یـابـن رسـول اللّه ! بـه خـدا سـوگـنـد کـه آرزوى مـن در کـمـتـر از ثـلث ایـن مـال بـود ولکـن ) اَللّهُ اَعـْلَمُ حـَیـْثُ یـَجـْعـَلُ رِسـالَتـَهُ ) وگـرفـت آن مال را ورفت .
ایثار شگفت انگیز حضرت خضر علیه السلام
مـؤ لف گـوید: این منقبت از آن حضرت شبیه است به آنچه که از جناب خضر علیه السلام روایـت شـده وآن روایـت چـنـیـن اسـت کـه دیـلمـى در ( اعـلام الدّیـن ) نـقل کرده از ابى امامه که حضرت رسول صلى اللّه علیه وآله و سلم فرمود به اصحاب خـود آیـا خـبـر نـدهـم شـمـا را از خـضـر؟ گـفـتـنـد: آرى یـا رسـول اللّه . فـرمـود: وقـتـى راه مـى رفـت در بـازارى از بـازارهـاى بـنـى اسـرائیـل نـاگاه چشم مسکینى به اوافتاد پس گفت : تصدق کن بر من خداوند برکت دهد در تـو، خـضـر گـفـت : ایـمان آوردم به خداوند هرچه خداى تقدیر فرمود مى شود، در نزد من چـیـزى نـیـست که به تودهم . مسکین گفت : قسم مى دهم به وجه خدا که تصدق کنى بر من کـه مـن مى بینم خیر را در رخساره تووامید دارم خیر را در نزد تو، خضر گفت : ایمان آوردم بـه خـداونـد بـه درسـتـى که سؤ ال کردى از من به وسیله امرى بزرگ ، نیست در نزد من چـیـزى کـه بـدهـم آن را بـه تـومـگر اینکه بگیرى من را وبفروشى . مسکین گفت : چگونه راسـت مـى آیـد ایـن ؟ خـضـر گـفـت : سـخـن حـق مـى گـویـم بـه تـوبـه درسـتـى کـه سـؤ ال کردى از من به امرى بزرگ ، سؤ ال کردى از من به وجه رب من پس بفروشى مرا. پس اورا پـیـش انـداخـت به سمت بازار وبه چهارصد درهم فروخت . پس مدتى در پیش مشترى مـانـد کـه اورا بـه کارى وانمى داشت ، پس خضر گفت : تومرا خریدى به جهت خدمت کردن پـس بـه کـارى مـن را فرمان ده ، گفت : من ناخوش دارم که تورا به زحمت اندازم زیرا که توپیرى وبزرگ . گفت به تعب نخواهى انداخت یعنى هرچه بگویى قادرم بر آن ، گفت : پـس بـرخـیز واین سنگها را نقل کن . وکمتر از شش نفر در یک روز نمى توانستند آنها را نـقـل کـنـنـد، پـس بـرخـاسـت در هـمـان سـاعـت آن سـنـگـهـا را نقل کرد. پس آن مرد گفت : ( اَحْسَنْتَ وَ اَجْمَلْتَ ) ! کار نیکوکردى وطاقت آوردى چیزى را که احدى طاقت نداشت .
پس براى آن مرد سفرى روى داد پس به خضر، گفت : گمان مى کنم شخص امینى هسى پس جانشین من باش براى من ونیکوجانشینى کن ومن خوش ندارم که تورا به مشقت اندازم ، گفت : بـه مـشـقـت نمى اندازى ، مرد گفت : قدرى خشت بزن براى من تا برگردم پس آن مرد به سـفـر رفـت وبـرگـشـت وخـضـر بـراى اوبناى محکمى کرده بود. پس آن مرد به اوگفت از تـوسؤ ال مى کنم به وجه خداوند که حسب توچیست وکار توچون است ؟ خضر فرمود: سؤ ال کـردى از مـن بـه امـر عـظـیـمـى بـه وجـه خـداون عـز وجل ووجه خداوند مرا در بندگى انداخته اینک به توخبر دهم ، من آن خضرم که شنیده اى ، مـسـکـیـنـى از مـن سـؤ ال کـرد چـیـزى نـبـود نـزد مـن بـه اودهـم پـس سـؤ ال کـرد از مـن بـه وجـه خداوند عز وجل ، پس خود را در قید بندگى اودرآوردم ومرا فروخت وبـه تـوخـبـر دهـم ، هـر کـس کـه از اوسـؤ ال کـنـنـد بـه وجـه خـداونـد عـز وجـل پـس رد کـند سائل را وحال آنکه قادر است بر آن ، مى ایستد روز قیامت ونیست در روى اوپوست وگوشت وخون جز استخوان که مضطرب است وحرکت مى کند. مرد گفت : تورا به مـشـقـت انداختم ونشناختم ، فرمود که باکى نداشته باش نگاه داشتى من را واحسان کردى ، گـفـت پـدر ومادرم فداى توحکم کن در اهل ومال من آنچه خداوند بر تومکشوف نموده ، یعنى در ایـنـجـا باش وهرچه خواهى بکن یا تورا مختار کنم هرجا که خواهى بروى ، فرمود: مرا رهـا کـن تـا عـبـادت کنم خداوند را، چنین کرد. پس خضر فرمود: حمد مر خدایى را که مرا در بندگى انداخت آنگاه مرا نجات داد.
لشکر امام هادى علیه السلام
شـشـم ـ قـطـب راوندى روایت کرده که متوکل یا واثق یا یکى دیگر از خلفاء امر کرد عسکر خـود را کـه نـود هزار بودند از اتراک که در سرّ من راءى بودند که هر کدام توبره اسب خود را از گل سرخ پر کنند ودر میان بیابان وسیعى در موضعى روى هم بریزند، ایشان چـنـیـن کـردنـد وبـه مـنـزله کـوه بـزرگـى شـد واسـم آن را تل مخالى (11) نهادند. آنگاه بالاى آن رفت وحضرت امام على نقى علیه السلام را نـیـز بـه آنـجـا طـلبید وگفت : شما را اینجا خواستم تا مشاهده کنى لشکرهاى مرا، وامر کـرده بـود لشـکـریـان را کـه بـا زیـنت واسلحه تمام حاضر باشند وغرضش آن بود که شـوکـت واقـتـدار خـود را بـنـمـایـد تـا مـبـادا آن حـضـرت یـا یـکـى از اهـل بـیـت اواراده خـراج بـر اونـمـایـد. حـضـرت فرمود: مى خواهى من نیز لشکر خود را بر تـوظـاهـر کـنـم ؟ گـفت : بلى ، پس حضرت دعا کرد وفرمود: نگاه کن ! چون نظر کرد دید مابین آسمان وزمین از مشرق ومغرب پر است از ملائکه وتمام شاکى السلاح بودند! خلیفه چـون دیـد او را غـش عـارض شـد چـون به هوش آمد حضرت فرمود: ما به دنیاى شما کارى نـداریـم مـا مـشـغـول به امر آخرت مى باشیم بر توباکى نباشد از آنچه گمان کرده اى یـعـنـى اگـر گـمـانـت آن اسـت کـه مـا بـر تـوخـروج مـى خـواهـیـم بـکـنـیـم از ایـن خیال راحت باش ما این اراده را نداریم .
استحباب روزه چهار روز سال
هفتم ـ شیخ طوسى ودیگران روایت کرده اند از اسحاق بن عبداللّه علوى عریضى که گفت : اخـتـلاف شـد مـابـیـن پدرم وعموهایم در میان چهار روزى که مستحب است روزه گرفتن آن در سال ، پس سوار سدند ورفتند خدمت حضرت على نقى علیه السلام ودر آن هنگام آن حضرت در ( صریا ) مقیم بود پیش از آنکه به سرّ من راءى رود. پس از آنکه ایشان خدمت آن جـنـاب رسـیـدنـد آن حـضـرت فـرمـود: آمـده ایـد کـه از مـن سـؤ ال کـنـیـد از ایـامـى کـه در سـال روزه اش مـستحب است ؟ گفتند: بلى ! ما نیامدیم مگر براى تـعـیـیـن ایـن مـطـلب . فـرمـود: آن چـهـار روز یـکـى هـفـدهـم ربـیـع الا ول است وآن روزى است که روزى خدا صلى اللّه علیه وآله وسلم در آن متولد شده ، ودیگر روز بـیـسـت وهـفـتـم رجـب اسـت وآن روزى اسـت کـه مـبـعـوث شـده در آن روز رسول خدا صلى اللّه علیه وآله وسلم ، وسوم روز بیست وپنجم ذى القعده است وآن روزى است که در آن روز زمین پهن شده است ، وچهارم روز هیجدهم ذى حجه است وآن روز غدیر است .
فضایل وخصلت هاى امام هادى علیه السلام
هـشـتـم ـ قـطـب راونـدى گفته که در حضرت على بن محمّد هادى علیه السلام جمع شده بود خـصـال امـامـت وکـامـل شـده بـود در آن حـضـرت فـضـل وعـلم وخصال خیر و تمامى اخلاق آن حضرت خارق از عادت بود مانند اخلاق پدران بزرگوارش وشب که داخل مى شد رومى کرد به قبله ومشغول به عبادت مى گشت وساعتى از عبادت باز نمى ایستاد وبر تن نازنینش جبه اى بود از پشم وسجاده اش بر حصیرى بود.(14) واگر ما ذکر کنیم محاسن شمایل آن جناب را کتاب طولانى مى شود. صاحب ( جنات الخلود ) گفته که آن حضرت متوسط القامة بود وروى مبارکش سرخ وسفید وچشمهایش فـراخ وابـروهـایـش گـشـاده وچـهـره اش دلگـشـا، هـر کـه غـمـیـن بـودى بر روى مبارکش نـگـریـسـتـى غـمـهـا زایـل شدى ، ومحبوب القلوب وصاحب هیبت بودى وهرچند دشمن به وى بـرخـوردى تـمـلق نـمـودى و پـیوسته لب مبارکش در تبسم وذکر خدا بودى ودر راه رفتن گـامـهـا را کـوچـک گـذارده پـیاده رفتن بر آن حضرت دشوار بود واکثر در راه رفتن بدن مبارکش عرق کردى
منتهي الآمال ج2 باب 12
- توضیحات
- سیره و فضائل
- 03 خرداد 1391
- قنبر حيدري
- 5739