آیادو قلب در یک سینه میشود؟
قال الله تبارک وتعالی :
«مَا جَعَلَ الله لِرَجُلٍ مِن قَلبَینِ فِی جَوفِهِ» (سوره احزاب آیه 4)
« خدا برای یک نفر دو قلب در جوفش ننهاده »
در تفسیر شریف و گرانقدر المیزان ،حضرت علامه آیة الـله طباطبائی (رحمة الـله علیه) پیرامون این قسمت از آیه می فرمایند:
{قوله تعالی : ( ما جعل الـله لرجل من قلبین فی جوفه )
کنایة عن امتناع الجمع بین المتنا فیین فی الاعتقاد فإن القلب الواحد أی النفس الواحدة لا یسع اعتقادین متنافیین و رأیین متناقضین فإن کان هناک متنافیان فهما لقلبین و ما جعل الـله لرجل من قلبین فی جوفه فالرجل الواحدلایسعه أن یعتقد المتنافیین و قوله : ( فی جوفه ) یفید زیادة التقریر کقوله : ( ولکن تعمی القلوب التی فی الصدور ).
«این جمله کنایه است از اینکه جمع بین دو اعتقاد متنافی ممتنع است پس بدرستی که یک قلب واحد یا به عبارتی یک نفس واحدة گنجایش برای دو اعتقاد متنافی و دو رأی متناقض را ندارد لذا اگر در جایی دو اعتقاد متنافی وجود داشت کشف می کنیم که آن دو اعتقاد مربوط به دو قلب جدا جدا است و خدا در جوف کسی دو قلب ننهاده پس یک نفر نمی تواند به دو رأی متنافی معتقد شود.
و قول خداوند متعال : ( فی جوفه ) بیشتر بیان کردن را، افاده می دهد همانند قول خداوند متعال : ( و لکن تعمی القلوب التی فی الصدور ).}
أقول :درأمالی مفید مجلس 27 ص 232 آمده است :
4- قال حدثنی ابوالقاسم جعفربن محمد بن قولویه القمی رحمه الـله قال حدثنی ابی قال حدثنا سعدبن عبدالـله قال حدثنا احمد بن محمد بن عیسی عن الحسن بن علی بن فضال عن عاصم بن حُمَید المناط عن ابی حمزة الثمالی عن حنش بن المعتمر قال: دخلت علی امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب (علیه السلام) و هوفی الرّحبّة متّکئاً ، فقلت ، السلام علیک یا امیرالمؤمنین و رحمة الـله و برکاته ، کیف أصبحت ؟
قال : فرفع رأسه و ردّ علی و قال : أصحبّت محبّاً لمحبّنا ، صابراً علی بغض من یبغضنا ، إنّ محبّنا ینتظر الرّوح و الفرج فی کلّ یوم ولیلة ، و إنّ مبغضنا بنی بناء فأسّس بنیانه علی شفا جرف هار ، فکأنّ بنیانه هار فانهار به فی نارجهنّم یا أبا المعتمر إنّ محبّنا لا یستطیع أن یبغضنا ، و إن مبغضنا لا یستطیع ان یحبّنا . إنّ الـله تبارک و تعالی جبل قلوب العباد علی حبّنا و خذل یبغضنا ، فلن یستطیع محبّنابغضنا و لن یستطیع مبغضنا حبّنا ، و لن یجتمع حبّنا و حبّ عدوّنا فی قلب واحد ما جعل الـله الرجل من قلبین فی جوفه یحبّ بهذا قوماً ، و یحبّ بالآخر اعدائهم .
« ابی حمزه : ثمالی از حنش بن معتمر نقل می کند که گفت : بر حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب (علیه السلام) وقتی که حضرت در رحبه به چیزی تکیه داده بود وارد شدم و گفتم : السلام علیک یا امیرالمؤمنین و رحمة الـله و برکاته ، صبح شما چگونه است ؟ ( در چه حالی هستید؟)
گفت : حضرت سر خودرا بلند کردند و جواب سلام مرا دادند و فرمودند صبح کردم در حالی که دوستدار کسانی هستم که به ما محبّت دارندو بر بغض کسانی که ما را مبغوض دارند صابرهستم به درستی که دوستداران ما هر روز و شب منتظر روح و فرج هستند و دشمنان ما هم بنائی را پایه گذاری کرده اند ، پس بنای خویش را بر لب سیلگاهی نهاده اندکه فرو ریختنی است ، پس مثل اینکه اساس و بنیان آن فرو ریخته و سقوط کرده پس با او در جهنم سقوط می کند.
ای اباالمعتمر بدرستی که محبّ ما استطاعت برای بغض ما را ندارد و دشمن ما استطاعت برای محبّت مارا ندارد و بدرستی که خداوند تبارک و تعالی قلبهای بندگان را بر محبّت ما همچون کوهی استوار کرده است و دشمنان ما را رها کرده واز حیطه بندگان جدا و آنها را بی یاور گذارده است پس هرگز دوستدار ما قدرت بر بغض ما را ندارد و هرگز دشمن ما توانایی محبّت ما را ندارد و هرگز محبّت ما و محبّت دشمن ما در یک قلب واحدجمع نمی شود چرا که خداوندبرای یک شخص در سینه اش دو قلب قرار نداده است که با یکی از آن دو قومی را دوست بدارد و با دیگری هم دشمنان همان قوم را دوست بدارد »
و فی تفسیر علی بن ابراهیم قمی و فی روایةابی الجارودعن ابی جعفر (علیه السلام) فی قوله « ما جعل الـله لرجل من قلبین فی جوفه » قال علی بن ابیطالب صلوات الـله علیه ؛ لا یجتمع حبّنا وحبّ عدونا فی جوف إنسان إنّ الـله لم یجعل لرجل من قلبین فی جوفه فیحبّ هذا و یبغض هذا فأمّا محبّنا فیخلص الحبّ لنا کما یخلص الذّهب بالنّار لا کدر فیه، فمن أراد أن یعلم حبّنا فلیمتحن قلبه فإن شارکه فی حبّنا حبّ عدوّنا فلیس منّا ، و لسنا منه ، والـله عدوّهم و جبرئیل و میکائیل والـله عدوٌّ للکافرین.
«در تفسیر علی بن ابراهیم قمی ودر روایت ابی الجارود از امام باقر (علیه السلام) در مورد قول خداوند متعال ( ما جعل الـله لر جل من قلبین فی جوفه ) آمده است که حضرت فرمودند : علی بن ابی طالب صلوات الـله علیه فرمود، محبّت ما و محبّت دشمن ما درسینه انسان جمع نمی شود بدرستیکه خداوند متعال برای شخص دو قلب در سینه اش قرار نداده است که یک شیء را با یکی از آن دو قلب دوست بدارد و همان شیء را با قلب دیگر مورد بغض قرار دهد . واما کسانی که محبّت ما را دارا هستند همانگونه که طلا بواسطه آتش خالص می شود و هیچ کدورتی درآن نمی ماند و چیزی غیر طلا در آن نیست پس این محبّت را برای ما خالص می کنند و هیچ چیز دیگر در آن راه نمی دهند.پس کسی که می خواهد نسبت به حبّ ما علم پیدا کند و ببیند که محبّت ما در دل او هست یا نه باید قلبش را امتحان کند پس اگر در محبّتش به ما محبّت دشمنان ما هم مشارکت دارد پس از ما نیست و ما هم از او نیستیم و خداوند متعال و جبرائیل و میکائیل دشمن آنها هستندو خداونددشمن کافران است »
و در تفسیر منسوب به امام حسن عسکری (علیه السلام) آمده است:
ما جعل الـله لرجل من قلبین یعنی قلبا یحبّ محمدو آله ، و یعظمهم ، و قلبا یعظم به غیرهم کتعظیمهم أو قلبا یحبّ به اعدائهم ، بل من أحبّ أعدائهم فهو یبغضهم ولایحبّهم.
« یعنی قلبی که محمدو آل محمد را دوست دارد و آنها را تعظیم می کند و قلبی که با آن غیر ایشان را همانندایشان تعظیم می کند یا قلبی که با آن قلب اعداء محمدو آل محمد را دوست میدارد بلکه اصلاً کسی که اعداء محمد و آل محمد را دوست بدارد بغض محمدو آل محمد را دارد و محمد و آل محمد را دوست ندارد.»
با توجه به این مطالب مؤمن خالص که موردتأیید خداوندمتعال است کسی است که محبّت محمد وآل محمد و بغض دشمنان محمد و آل محمد را داشته باشد و صورت دیگری نمیتوان برای آن تصور کرد چرا که از طرفی حبّ به یک شیء با بغض به همان شیء و همچنین حبّ به شیء و حبّ به مقابلش با هم جمع نمی شوند و از طرفی هم بین حبّ و بغض شیئی یاحالت دیگری وجودندارد که مثلاً بگوییم به یک شیء حبّ دارد و به مقابلش نه حبّ دارد و نه بغض در نتیجه حالت سومی نسبت به مقابلش برای شخص وجود داشته باشد همانند عدم و وجودو مثل نور و ظلمت و ... که یا عدم است یا وجود و همچنین یا نور است یا ظلمت لذا می گوییم یا حبّ است یا بغض پس کسی که حبّ خدا را دارد حتماً باید بغض دشمن خدا را داشته باشد و کسی که بغض دشمن خدا را ندارد پس حبّ به دشمن خدا دارد و کسی که حبّ به دشمن خدا دارد نمیتواند حبّ به خدا داشته باشد لهذا پیامبر اکرم (صلی الـله علیه و آله و سلم) فرمودند :
یَا عَلِیُّ لَا یُحِبّکَ إلَّا مُؤمِن وَ لَا یُبغِضکَ إلَّا مُنَافِق
« دوست ندارد تورا مگر مؤمن ! و دشمن ندارد تو را مگر منافق »
- کتاب سرور قلب فاطمه سلام الله علیها ص 13 تا 17
- توضیحات
- توحید
- 13 بهمن 1390
- حجة الاسلام شیخ علی محمد کیانی
- 6117
دیدگاهها
اولا شما این مطلب را در مورد مسئله امامت و خلافت ائمه شیعه مطرح می کنید (کمااینکه مضمون روایاتی که آورده اید این را می گوید)، درحالیکه از آن استفاده توحید را کرده اید. این مطلب مازادی است و نیاز به دلیل و اقامه برهان دارد.
ثانیا از طرفی هم می توان گفت: چه اشکالی دارد من در عین اینکه در بعضی جهات از زید متنفرم، در بعضی جهات نیز از او خوشم بیاید؟ مگر شما به نقل از خلیفه چهارم نمی گوئید که:
اُنظر إلی ما قال و لاتنظر إلی من قال (ببین قائل چه می گوید، نگاه به اینکه چه کسی قائل است نکن)
خوب اگر قرار باشد صرف محبت آن شخص موجب شود که دیگر در قلب جایی برای او نباشد، چرا اینگونه می فرماید: باید به کلام او گوش کنی و بالطبع اگر سخن او معقول و مقبول بود قبول کنی؟
و البته که از این دسته احادیث در کتب شما بسیار بسیار زیاد است.
ثالثا خود شما در مباحث عرفانی و فلسفی-عرفانی خود قائلید که خداوند اعلی نسبت به بندگان خود محبت دارد به این معنی که ذات آنها را دوست دارد چون وجود آنها از وجود خود اوست. و یا یک پله بالاتر: اگر هم آنها را عذاب می کند بدین خاطر است که می خواهد پاک گشته به اصل و اساس خود بازگشت کنند و تمام کثرتهای ناشی از محجوب بودن و جنبه وجه الخلقی داشتن را از خود دور کنند.
حال، به فرض هم که مراد این آیه همانی باشد که فرمودید، چگونه می توان بین این دو اینطور جمع کرد که: از یک طرف اینها را برای توحید و رسیدن به خدا (اگر قبول کنیم) ملتزم باش و از طرف دیگر همان خدا می گوید اینها را رها کن، همه از من هستند و حق نداری از کسی به این نحو ناراحت شوی؟ (چون در فلسفه ای که خودتان قبول دارید اثبات کرده اید که کمال یک شیء نسبت به علت او اتحاد او با علتش است و طبیعتا اتحاد و کمال و فنای مسلمان نیز -طبق لازمه سخن شما- متحد شدن در این دید و نظریه با خدای خود است)
رابعا شما برای اثبات اینکه این آیه در مورد اثبات مبانی تشیع و لزوم محبت به خاندان پیامبر و ولایتشان و بغض دشمنانشان است به روایات کسانی استدلال می کنید که اصل دعوی و بحث هستند. چه طور از مُدّعَی له بر علیه مُدّعَی علیه استفاده می کنید؟
به نظر بنده این تنها یک ذوق شخصی در تفسیر آیات عظیمه قرآن است که البته از شما شیعیان تازگی ندارد.
البته میبخشید چند تا نظر شد، همه رو یک جا نوشتم ولی پیغام ارور می داد که طولانیه نمی شه، من هم چند قسمتش کردم.
سلام علیکم
جواب اولا شما :
1- در این مطلب اساساً بحث امامت و خلافت ائمه اثنی عشر علیهم السلام مطرح نیست (کمااینکه از روایاتی که آورده ایم پیداست.) هرچند از لوازم آن میباشد ، بلکه صحبت بر سر حب و بغض فی الله است ( به طور اجمال ) که در اولیاء خدا ظهور پیدا می کند.
2- مسئله حب و بغض کاملا مرتبط به توحید می باشد و توحید به حب و بغض بر می گردد ، چرا که حب الله انسان را به توحید
وامی دارد و عدم بغض نسبت به عدو الله انسان را از مسیر توحید خارج می نماید.
جواب ثانیاً شما:
1- در این مطلب صحبت در مورد حب و بغض فی الله است به طور مطلق .
2- مثال زید در این جا، با توجه به متن مقاله، مغالطه است و مورد خدشه بلکه باید این طور مثال بزنید که آیا اشکال دارد یک مسلمان خدا را از جهتی دوست داشته باشد و از جهتی دیگر از خدا متنفر باشد؟!( و حتما توجه دارید که حب و بغض نسبت به اولیاء خدا همان حب و بغض نسبت به خداوند تبارک وتعالی است که شنیده اید حضرت رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم فرمودند : فاطمة بضعة منی من آذاها فقد آذانی و من آذانی فقد آذی الله {کتاب الامامة و السیاسه تالیف ابن قتیبه دینوری از اعاظم علماء عامه}و باز حضرت فرمودند : من فارق علیا فقد فارقنی و من فارقنی فقد فارق الله {ینابیع المودة تالیف علامه کبیرشیخ سلیمان قندوزی حنفی } و امثال این روایات که بسیار است.) جواب مثال آن است که بله اشکال دارد .
3- ارتباطی بین جمله " انظر الی ما قال و لا تنظر الی من قال " با متن مقاله پیدا نکردم، بلکه باید بگویم این جمله به خود شما برمی گردد که حاضر نیستید قول اهل بیت رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم را بپذیرید نه از آن جهت که قول ائمة شیعه نعوذ بالله باطل است بلکه فقط بخاطر اینکه آنها با پیشوایان شما موافق نبودند .
جواب ثالثاً شما :
1- بحث ما خلاف قاعده عقلا نیست بلکه معترفیم که خدا مخلوقات را دوست داشت که خلق نمود و الا اگر وجود موجودات را دوست نمی داشت اصلا آنها را خلق نمی نمود منتهی این مربوط به وجه الهی موجودات است ولی در بخش وجه الخلقی چه بسا شخصی وجه الخلقی خود را آلوده به شرک و کفر نماید و در نتیجه مورد بغض و غضب الهی قرار گیرد .
2- با بیان بالا قضیه علت و معلول را هم که اشاره نموده اید مشخص است و همین مطلب(علت ومعلول) باعث میشود که وقتی شخصی مورد بغض و غضب الهی قرار گرفت مؤمن را وادار کند که او هم آن شخص را مبغوض بدارد.
جواب رابعا شما:
1- این آیه و این مطالب در مورد اثبات مبانی دین عزیز اسلام است که به طور قطع مبانی شیعه محسوب می شود چرا که در عالم تنها فرقه ای که کاملا مقید به دستورات اسلام است شیعیان اثنی عشری می باشند .
2- روایاتی که بیان شد از کسانی است که تمام علماء عالم از فرقه های مختلف ،حتی علماء ادیان دیگر به وثاقت و صداقت و درستی این افراد و اقوال این افراد اعتراف دارند. (آیا شما امیر المومنین یا امام باقر یا دیگر ائمة معصومین از اهل بیت رسول را صادق و مورد وثوق نمی دانید ؟!)
3- در اینکه فرموده اید : { به نظر بنده این تنها یک ذوق شخصی در تفسیر ... } باید بگویم خود شما مبتلا به ذوق شخصی شده اید و الا با دقت در مقاله واضح و روشن است که نویسنده هیچ تفسیر به رایی ندارد بلکه تفسیر آیه را معادن وحی و خاندان رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم که وارثان قرآن هستند این گونه بیان فرموده اند .
4- شیعیان اثنی عشری در هیچ زمان و مکان و در هیچ زمینه ای دست به تحریف نزده اند و در دین اسلام چیزی وارد نکرده اند و نخواهند نمود ولی در مقابل علما و خلفای عامه تا توانستند در دین اسلام دست بردند و دین را تحریف کردند و هنوز هم ادامه می دهند{ مانند رها کردن غدیرخم و بیعت با امیرالمومنین امام علی علیه السلام که بیعت را شکستند – همانند جعل حدیث برای غصب فدک – همانند نماز تراویح – همانند منع حج تمتع – و مسائل دیگر ... .}
لازم به تذکر است که سعی شد جوابها بسیار مختصر باشد و به نظر میرسد با مطالعه متن مقاله و جوابهای داده شده شبهه بر طرف شود إن شاء الله.
در پایان از شماو دقت نظرتان کمال تشکر را دارم و همچنین از شما برادر مسلمان و مقید به دین و خوش فکر التماس دعا و تمنای راهنمایی را می نمایم؛و امیدوارم ما را هم از علم و دانش خودتان بهره مند بنمایید.
در پاسخ اول شما باید عرض کنم:
شما می گویید: این بحث از توحید است چراکه لازمه این بحث، توحید است. من میگویم: از کجای این مطالب لزوم توحید را و وجوب بغض و عناد با دشمنان اهل بیتتان را استخراج کرده اید؟ مگر نه این است که در روایت "حنش" (که البته در جوامع رجالیتان ذکر نشده و جزو راویان کتب اربعه تان نیست) علی کرم اللـه وجهه سخن از خصوصیات روحی و خـُلقی شیعیان و اصحابش را می کند و نفس شیعه خود را مانعة الجمع با محبت دشمنانش می داند؟ البته که صرف این مطلب یک امر منطقی و مسلم است، چرا که محبت یک شخص و بغض او متضادند و مطلب جدیدی نیست تا بگوییم به آن خاطر ربط به خدا دارد. و نیز در روایت دوم هم (علاوه بر آنکه فاقد سند است و علمای خودتان در اصل مقبولیت تفسیر علی بن ابراهیم خدشه کرده اند و استناد آن را به حسن بن علی رضی اللـه عنه مسلم نمی دانند) آیا غیر از آن است که مضمون همان حدیث اول را بازگو می کند و صد البته که امر جدیدی نیست چون عرض شد تضاد محبت شخص با بغض به همان شخص رابطه ای مسلم و منطقی است.
و اما حدیث سوم،
و اما حدیث سوم، شاید بتوان گفت این حدیث ذره ای ناظر به مدّعای شما هست ولی کماکان اشکال قبلی من پابرجاست که: شما در این دعوی، از مـُدّعی علیه برای مـُدّعی له استفاده کرده اید چرا که قصد دارید از طریق حدیث علی رضی اللـه عنه که مورد بحث ماست به نفع خود او استفاده کنید که البته اجحاف است و قول زور!
نتیجتا هنوز هم برای ما اثبات نکرده اید که بغض عدو اللـه انسان را به توحید می رساند کما آنکه حب اولیاء اللـه انسان را به توحید وا می دارد.
و اما در پاسخ دوم شما
اولا شما می گویید: "سخن در مورد حب و بغض فی اللـه است به طور مطلق".
می گویم: این چه نحوه اطلاقی است که در آن از اعم برای سرایت دادن موضوع به مصداق ادّعایی استفاده می کنید. شما می خواهید اصل اینکه محبت خدا با بغض به او جمع نمی شود را سرایت بدهید به اینکه: پس، علی هم (العیاذ باللـه) همین مختصات را دارد. مطلبی که به گفته خودتان در بعضی از مقالات سایتتان: اصل اختلاف ما و شماست. این برای من اصلا قانع کننده نیست که بعد از یک هفته پاسخ مرا به این طرز مغالطه و این نحو از
این نحو از اجحاف بدهید.
ثانیا می گویید: "مثال زید مورد مناقشه است"
می خواهم بدانم چه طور وقتی شما بحث را جزئی تر می کنید و روی علی می برید من حرف بزنم می شود مغالطه، ولی من اگر بحث را نه آنکه روی شخصی که تعصب بر آن دارم ببرم بلکه به صورت کلی مثال بزنم، شما هرگونه دلتان خواست حق صحبت کردن دارید و نسبت مغالطه به من می دهید. این را در مکتب تشیع یادتان داده اند یا مانند بسیاری از ادعاهایتان، العیاذ باللـه خداوند در قرآن برای شما ثابت کرده است؟
اتفاقا شما دارید مغالطه می کنید. چرا که می گویید: نگاه کن، ببین، خداوند می فرماید: ما نسبت به خودمان برای احدی دو حیثیت مقبول اعتقادی متضادّ قرار نداده ایم، از همین جا و بدون هیچ دلیلی منظور خدا این است که العیاذ باللـه: یعنی ما محبت به علی را با بغض او در یک جا قرار نداده ایم، دلیل می خواهی؟ بسم اللـه: خود علی گفته است، دلیل از این واضح تر؟ اقناع کننده است دیگر!
اتفاقا آنچه در کلامتان فرمودید و بسیار بسیار جالب و صد البته خنده دار است این است که به بنده اعتراض می کنید که: تجزئه و مصداقی غیر از خداوند برای این آیه مثال زدن
(هر چند نمی دانم کجای عقل عقلاء می گوید: در مَثـَل مناقشه هست؟ چون عقل ما که می گوید: در مَثـَل مناقشه نیست) مغلطه است و بعد خودتان در ادامه می گویید: نگو محبت زید (همان مثال بنده) این طور است و آن طور، بگو: محبت اولیاء اللـه همین طور است و آن طور، اوّلی مغلطه است و دومی صادقه!!! خوب به هر مادر بچه مرده هم این را بگویی مضحکه تان می کند که: در انتها، اولیاء اللـه هم حیثیت ما سوائی دارند نه حیثیت سوائی! فرضا این حیثیت را هم داشته باشند، چه فرقی هست بین یک مثال -که همان زید باشد و مراد، ذات غیر خدای تعالی است- و مثال دیگر -که شما اسم آن را به جای زید، اولیاء خدا گذاشته اید-؟ جواب دهید، با اسم عوض کردن که پاسخ داده نمی شود.
البته من ظن قوی با مدرک قوی دارم که به این راحتی ها جواب نمی دهید، چون اگر جواب داشتید همان یک هفته قبل که نظر را نوشتم می گفتید. به علاوه که جواب می نوشتید، نه مغلطه ای که سخن حق را مغلطه بداند!
ثالثا از ذکر منابع حدیثی ما و بیان این مطلب که رسول اکرم صلی اللـه علیه و سلم نسبت به خاندان خود محبت بسزایی داشته اند، مدّعی هستید: اینها همان کسانی هستند که تساوی بین کفر مُبغِض ایشان با الحاد مبغض خدای جل اسمه مبرهن است و متقن.
در پاسخ باید عرض کنم: درست است که علمای ما در مورد شأنیت و موقعیت خاندان رسول اکرم صلی اللـه علیه و سلم مطالبی را دارند، ولی این اصلا اثبات نمی کند که پس: مراد خداوند از این آیه، وجوب بغض به دشمنان اینهاست. به قول شما: اثبات شیء نفی ما عدا نمی کند! اگر بگویم: در خانه، زید هست (نه آنکه: فقط زید هست)، آیا می توان استنتاج نمود که: پس کس دیگری نیست؟ آیا اگر شما را به عرض علاقه و محبت به کسی سفارش کردم، یعنی برو و نسبت به دشمنانش لعن و نفرین و هتک حرمت و ناسزاگویی (و مابقی آنچه در بین شما نسبت به خلفای راشدین دائر است) مرتکب شو؟! این چه منطقی است که شما شیعیان دارید؟ حالا اگر من برای مثال بگویم: زید، شما دادتان در می آید که: آقا مغالطه می کنی، نگو زید، بگو عمرو، بگو فلان بگو بهمان...!!!
نکردم که نسبت به حدیث: "اُنظُر إلی ما قال و لاتنظُر إلی من قال" رفع شبهه را بکند، لذا ظاهرا (با کمال پوزش) نوشته ها را درست ندیده اید.
اشکالی ندارد، (با کمال پوزش، قصدم توهین نیست، چون واقعا واضح است و انکار ما لایُنکر می کنید عرض می کنم) از این دست ضعف مصلحتی چشم ها در شما زیاد است! دوباره می گویم:
ببین دوست عزیز، کسی که شما ادعا می کنید حیثیت او در محبوبیت و مبغوضیت العیاذ باللـه همان حیثیت خدای واحد لا مثل و لا شبه است می گوید: هیچ گاه تکثـّرات و تنوّعات خلقی تو را از خالق و حق محجوب ندارد، دنبال مطلب باش و منتظر مقصد. به قول شما ایرانی ها: همیشه گوشت های داخل غذا را بگیر و بخور، کاری به استخوان و پیه و غیره نداشته باش! ببین اگر گزافه نمی گوید سخن او را پذیرا باش. حال اگر فرض کنیم این شخص که الآن در حال گفتن مطلب مفید و حقی است زیدی است
(البته اگر با اسم زید مشکلی ندارید و برایتان حسّاسیّت زا نیست) که شما با دشمن او رفیق و شفیق هستید، تکلیف شما چیست؟ اگر بخواهیم به سخن شما در مورد ماسواه تعالی ملتزم شویم باید بگوییم: باید طرف زید هم نرویم (این هم برای آنکه بدانید زید امام یا رئیس یا مدیر یا چیز دیگری نیست که ارادت خدمتش داشته باشیم، فقط یک مثال است!)، نه تنها نباید به سخن او گوش دهیم بلکه باید به دهان او هم بزنیم. چرا؟ خوب مسلّم است، چون او با دوست شما دشمن است و رابطه او با دوست شما منع الجمع است نه جواز الجمع. درحالیکه من می گویم: چه اشکالی دارد که به عنوان مثال (جهت تأکید گفتم) بگویم: من از این نظر که زید با رفیق من دشمن است از او خوشم نمی آید و این کار او را قبیح می دانم (و صد البته این به زعم من است و اگر دلیل قانع کننده نداشته باشم و صرف تعصّبات کورکورانه باشد مسئولم و مذموم و مقبوح) و از طرفی به جهت این سخن دلکـَش و نغز و مفیدی که از او سر زد نسبت به او محبت دارم؟ این عین منطوق کلام علی رضی اللـه عنه است.
ممکن است شما بگویید: تلازمی بین وجوب استماع او و وجوب محبت او که مورد بحث ماست نمی باشد، چرا که ما می گوییم: سخن او (نه: زید) را بشنو ولی نسبت به او (نه از این جهت که اسمش زید است بلکه) از این جهت که دشمن دوست من است متنفر باش؛ که عرض می کنم: شخص قائل حدیث مزبور (که علی رضی اللـه عنه باشد) خودش حدیث دیگری در کتب شما دارد که می گوید (مضمون): "مَن علّمنی حرفا فقد صیّرنی عبدا" یعنی هر کس به من مطلبی ولو در غالب یک امر بسیار جزئی و کوچک -که کمترین کلمه در بین عرب همان حرف است- بیاموزد به تحقیق و صد البته که مرا عبد و غلام خود کرده است. پس طبق این حدیث باز می گردیم به سخن خودمان که: چگونه ممکن است من از آن شخص که اجبارا اسمش زید نیست مطلبی را بیاموزم و در عین حالی که او دشمن رفیق من است و بر من لازم و واجب است که او را خاطی و متخطّی بدانم، در عین حال غلام او باشم و او را به خود اولویت دهم؟ آیا این دو با هم تهافت ندارد؟ کدام عقل سلیمی این را درک می کند و به آن ملتزم می شود که شما ملتزم شده اید؟
رابعا وقتی اثبات کردم این حرف شماست که عین خبت و هتف است، چگونه می توانید این را به خود من بازگشت دهید.
ایها الناس شما قضاوت کنید، خواننده عزیز شما عقل خود را به کار بگیر و قاضی باش، شما خود منصفانه حکم کن: من می گویم چرا به چیزی استناد می کنید که اصل دعوای ما بر اوست؟ شما مقاله می نویسید که: اصل اختلاف شیعه و سنی بر سر مسئله امامت و خلافت بعد از پیامبر اکرم صلی اللَـه علیه و سلم است، آن وقت خودتان می آیی برای اینکه یکی از مبانی خود را به کرسی بنشانی به حدیثی احتجاج می کنی که اول الکلام است و محل نظر ما و دعوای طرفین؟ من اگر گفتم مثلا، (چون کمی از مثلا قبلی گذشت گفتم دوباره بگم یادتان نرود مثال است، بعدا دوباره نگویید چرا می گویی زید؟!) زیدی که هر دو سر آن دعوا داریم و محل اشکال و ابرام ماست چنین و چنان می گوید و شما از من دلیل بخواهی، من هم به جای دلیل بیایم و عین کلامی دیگر از او را نقل کنم، آیا به من نمی خندی؟ به من توهین نمی کنی (که البته حق داری)؟ نمی گویی: صبح چه خورده ای که این قدر کودن شده ای؟ من از تو دلیل می خواهم تو عین مـُدّعی را دوباره به عنوان دلیل می آوری؟!
من به شما در وقتیکه می خواهی دلیل بر اثبات اینکه مراد از این آیه علی رضی اللـه عنه است بیاوری می گویم: دلیلت چیست؟ شما جواب می دهی: چون علی این طور گفته! آن وقت دوباره این عمل مضحکانه را به من نسبت می دهی و می گویی: این کلام و این حدیث از علی (که ببین طرفت چه می گوید، نه آنکه کیست که دارد می گوید) را به شماها گفته اند که تعصب دارید و حرف علی را گوش نمی دهید!! خوب بنده خدا، اگر قبول داشتم که نظر نمی دادم یک هفته مرا سر کار بگذارید و وقتم را هدر بدهم و هرچه پیام بدهم که: آقا پس چی شد جواب ما، چرا ساکت نشستید، اگر جواب ندارید بدهید پس بگویید جواب نداریم ما را هم منتظر نگذارید، مجبور که نیستید خودتان را به تکلّف بیاندازید. تازه باید باز هم هیچ اتفاقی نیفتد و امروز بعد از یک هفته جسورانه بگویید: این شما هستید که تعصب دارید و سخن اهل بیت پیامبر صلی اللـه علیه و سلم را قبول نمی کنید. من می گویم: دلیلی غیر از آنچه محل خلاف ماست بیاور، شما به من توهین می کنی که: اصلا خود شما مشکل داری، چرا این استدلال غیر منطقی را قبول نمی کنی؟
به علاوه، چه طور اگر من سخن پیشوایان شما را نشنوم و قبول نکنم متعصب خواهم بود و ... ولی شما اگر سخن پیشوایان مرا قبول نکنید و نشنوید بر حقّید و مطلوب؟! این است قضاوت صادقانه یا به تعبیر دیگر ظالمانه شما؟ این است استدلالات و نظریات شمای شیعه؟
این است منطق شیعه. به هر عاقلی بگویی رسم دلیل منطقی بر چیزی آوردن این است که مدّعی را تکرار کنند و بعد هم تو را تخطئه کنند، اصلا درست نگاه نکنند ببینند چه می گویی فقط چشم ها را بسته و هتـّاکی کنند، واللـه می خندند!!!
بگذریم و بگذاریم
و اما در پاسخ سوم شما
ما حصل کلام شما خالی از یکی از این دو حالت نیست:
یا اینکه می فرمایید: خدای متعال بندگانش را دوست داشت که آنها را آفرید (البته این خود دلیل و اثبات جداگانه می طلبد) ولی این محبت به آنها دلیل نمی شود که تا پایان زندگی محبوب خدا باشند.
و یا اینکه می فرمایید: خدای متعال بندگانش را دوست داشت که خلقشان کرد ولی این محبت خدا به آنها دلیل نمی شود که ما هم
آنها را دوست داشته باشیم.
در اینکه خدای متعال آنها را دوست داشت که خلقشان کرد بحثی نیست (البته نه آنکه مسلم است، بلکه چون مبحوث ما نیست کاری با آن نداریم و إلا دلیل می خواهد). ولی در اینکه احتمال اول صحیح است یا دوم، باید عرض کنم هر دو احتمال طبق مبانی خودتان غلط است.
اما احتمال اول غلط است چون علت تعلق حکم حب به ذات مخلوق، از حیث اینکه اوخالق است و آنها مخلوق، تغییر پذیر نیست، و إلا دلیلی بر خلقشان نمی شد. به این معنی که اگر وجه ثبوت حکم برای موضوع -که همان لزوم و وجوب خلق شدن برای شیء مخلوق (که بعد از خلق شدن آن را مخلوق می نامیم) است- ثابت و لازم نباشد و یا به تعبیر دیگر وجوبی نباشد، هیچگاه این علت برای معلولش و این حکم برای موضوعش (چون دلیل خارجی داریم که از باب علت و معلول است) ثابت نخواهد شد و نتیجتا هیچگاه هیچ معلول و مخلوقی، مقهور تاثیر تامه علت خود و خلق خالق خود، آنها را، نمی شود. نتیجه اینکه این محبت
خدا به آنها باید تا پایان باشد و إلا اگر بر عکس شد و تبدیل به بغض شد، عکس العلة است و این چیزی نیست جز همان نبود علت تامه که منجر به انعدام و ابطال علیت برای معلول و مخلوق می شود.
این از احتمال اول
و اما احتمال دوم نیز باطل است چرا که لزوم احتمال اول همین مطلب را می رساند و لازمه همان سخن است. توضیح آنکه وقتی محبت ما و بغض ما نسبت به اشیاء و اشخاص دائر مدار محبت و بغض خدای متعال و جل اسمه نسبت به آنها شد (کما اینکه حد وسط شما برای اثبات آیه مبحوث در شأن علی رضی اللـه عنه این نکته است)، اطلاق محبت خدای متعال نسبت به آنها و عدم تقیید عقلی آن به هر آنچه موجـِب ذره ای انعدام رابطه علیت و انحطاط ضابطه مؤثـِّریّت است، موجب بطلان این فرضیه است. پس همانگونه که ثابت شد محبت خدای عز اسمه (علی حسب التقدیر) غیر مقیَّد و غیر مخرّق است، از این جهت که علت تامه برای محبت جزء بشر نسبت به مخلوق است، پس کذا انسان هم باید به همین نحوه عمل کند و از آن تخطی ننماید و إلا قولی است بلادلیل و نطقی است بلاسدید که همان نظر دهی در خلقت خدا و آنچه لایدرک است می باشد و سخنی بدون هیچ مدرک
ملزم (که البته همان نکته دوم شما در پاسخ به عرایض ماست در قسمت به قول شما: جواب به ثالثا ما)
و اما در مورد پاسخ چهارم شما
ای وای و صد وای، ای داد و صد بی داد از قومی که برایشان دلیل می آوری توهینت می کنند، با نرمش صحبت می کنی کذاب و جاعل و منحرف و ... می شمارندت، می گویی من آماده ام بشنوم، جواب مفید خود را بدهید ما هم استفاده کنیم، سر کارت می گذارند تا علف زیر پایت سبز شود، می گویی: جواب نخواستیم، در آنچه خودمان می گوییم دقت کنید، درست فکر کنید، آنچنان مطالبی را ملتزم می شوند و از کلام صافمان می فهمند که هیچ عاقلی به آن ملتزم نمی شود، می گویی درست بخوان درست جواب بدهی، به تو می تازد، و و و و ...
و صد حیف که دین به دست چه کسانی افتاده است که وقتی می گویی: نمی خواهم با شما مغالطه یا حتی جدل کنم، بیا دوستانه و شریفانه و صادقانه پاسخ به من بده، فقط توهین نکن، بی ربط نگو، زود جواب بده، آدم رو سر کار نذار، مسخره نکن، درست فکر کن و امثال ذلک، دادِ: وادیناه و واعقلاه و واظلماه رو سر داده اند و تازه به خود تو اشکال و ابرام می کنند که: عجب بی
شعور و بدبختی هستی که به کلام ما ملتزم نمی شوی!!! عجب کودنی هستی که عقلت به آنچه من معتقدم و بی دلیل هم هست (با وجود دلائلی که تو علیه من اقامه کردی) ملتزم و مکتنف نمی شوی!!! عجب ظالمی هستی که مدّعی له و مدّعی علیه من که اتفاقا هر دو برایم یکی است و هر چه به من بگویند: بابا، اینها با هم متفاوت است، من باز هم صورت خود را برگردانم و بگویم: من نمیدانم، باید ملتزم به همینها شوید، شما باز به آن ملتزم نیستی و می گویی: این اصلا معقول نیست!!! عجب ظالمی هستی تو که وقتی من یا کس دیگری مثل من مقاله می نویسد و تو اشکال می کنی که خوب، خوب است، فقط من هرچه می بینم دلیل قانع کننده ندارد، چیزی بگو که من نتوانم جوابت را بدهم، تو، به خفه شدن و سکوت اجباری و قبول زوری کردن مضمون مقاله تن نمی دهی، عجب ظالمی هستی!!! تو عجب ظالمی هستی که وقتی اشکال می کنی: چرا بکر (زید نه) این طور و آن طور؛ در جوابت می گویم: چون عمرو، آن طور و آن طور!!! تو عجب ظالمی هستی که می گویی: دو دو تا چهار تا من می گویم: دو دو تا پنج تا و دلیلم هم این است که: چرا دیروز دیر آمدی دم خانه ما؟!!!
واقعا هر چه سعی کردم جواب برای پاسخ چهارم شما بنویسم نتوانستم، دلم پاره پاره شد که ببین من دارم چه طور مستدل و محکم صحبت می کنم اینها چه کار می کنند و چه بی آبروگی راه انداخته اند؟
لذا دوست عزیز! خدا شاهد است قسمت های قبل را که می نوشتم، فقط به این دلیل که حس کردم اهل منطقید با قرائت هر بند از پاسختان فی الفور جواب را تایپ کردم (حتی دو بار از روی آن نخواندم) ولی اگر می دانستم این قسمت پاسخهایتان این طور است محال بود وقت خودم را هدر بدهم.
لذا دوست عزیز! از این به بعد مقاله که چه عرض کنم، مضحکه نوشتی، لاأقل جنبه انتقاد و اشکال و سؤال داشته باش. نه آنکه تا کسی بگوید: بالای چشمان همایونیتان ابرو قرار دارد، چشمان نکبتی اش را از حدقه در آورید!!!
لذا دوست عزیز! از این به بعد اگر در مقاله های سایتتان که ظاهرا فعلا بنای بر توهین و هوچی گیری دارید و جواب عاقلانه نمی دهید، کسی نسبت به مطلبی که نوشته اید اشکال کرد، بدون توهین و تاخت و تاز جواب او را بده. درست است، جوابِ های، هوی است، ولی وقتی که «های» ای در کار باشد، نه مثل من که مؤدبانه نظر دادم به من توهین کردی.
لذا دوست عزیز! اول برو علمیت و دقت و علومی را که علمای خودتان ساخته اند و پرداخته اند و قائل به آن هستند را یاد بگیر، بعد بیا مطلب بنویس، تا اگر هم یک درصد یک بیکار مثل من به طور گذری و با سرچ یک موضوع بی ربط، گذرش به مقاله شما افتاد و از اتفاق یک نظر داد، به جای فهم عالمانه و جواب عالمانه تر و عوض اینکه به گونه ای صحبت کنی که او را به غلط کردن بیاندازی، آبروی خود و تمام هم مسلکان خود را نبری! یا (من نمی دانم) اگر هم خودت مقاله را ننوشته ای، بدهی دست نویسنده خودش جواب بدهد، یا اگر او هم جواب ندارد بدهد (که ظاهرا همین طور است و الا اصلا نوبت به توهین های شما نمی رسید) آن را بدهی دست یک عالم که این مطالب را سرش بشود و عالمانه و از آن مهم تر مؤدّبانه جواب دهد.
لذا دوست عزیز! اگر اسم سایتت رو می نوشتی: شیعه شناسی یا چیزی در این مضمون، من به خودم زحمت نمی دادم. ولی دیدم نوشتی: اسلام شناسی. من خودم را مسلمان می دانم که سؤال کردم، ولی مطمئن باش هر خواننده عاقلی که مطالب من و شما را
در کنار هم ببیند، نمی گویم قائل به مسلمان نبودن شما می شود، بلکه می گویم ملتزم به این می شود که: این یکی برای اسلام خودش و مبنای خودش دلیلی جز بی ادبی و هوچی گیری ندارد.
لذا دوست عزیز! نمی خواهد ما را به جهل و تعصب متهم کنید، خودتان را دریابید و به دیگران تهمت نزنید!
لذا دوست عزیز! من دیگر وقت برای کلنجار رفتن نمی گذارم که در آخر فقط توهین بشنونم.
لذا دوست عزیز! اگر واقعا به خدا و روز جزا و پیامبری پیامبر صلی اللـه علیه و سلم اعتقاد داری، در هیچ کجای مقاله ات و هیچ کجای نظر اول من و هیچ کجای پاسخ خودت و هیچ کجای جواب دوم من تغییر نده و آن را به همین صورت در ادامه بگذار.
لذا دوست عزیز! اگر واقعا مسلمان باشی و این کار را بکنی، خوانندگان، خود از قوایی برخوردار هستند به نام قوای عاقله که
به موجـِب آن هر حرف با دلیل را می پذیرند و هر حرف بی دلیل و صرف توهین و تعصب را نمی پذیرند؛ خودشان حاکم بین من و شما خواهند بود.
لذا دوست عزیز! من دیگر پاسخی به جوابی که به یقین نسبت به این پاسخ من خواهی نوشت نمی دهم چون وقتم برایم ارزش بیشتری از سر و کلّه زدن با یک مشت منحرف توهین کننده دارد. فکر نکن جوابت را ندارم بدهم، اینگونه بخواهم جواب دهم ارزش خودم را از بین برده ام. من دیگر به این سایت سر نمی زنم تا اصلا ببینم چه نوشته ای (البته خدا می داند، این را بگذاری یا نگذاری و یا اگر می گذاری چه قدر وقت بعد از ارسالش بگذاری؟ و یا اصلا عین آن را بگذاری یا نه؟) لذا بعد از من جواب نخواه که سر نمی زنم تا وقتم را حرام کنم.
در آخر هم به این خاطر که جرأت کردی و نظر مرا گذاشتی نمایش داده شود متشکرم
و السلام علی من اتبع الهدی
به نظر بنده جوابی که به ایشان داده اید مکفی نیست!
ایشان عقلی بحث کرده اند ولی شما عقلی جواب نداده اید.
البته این نظر شخصی بنده است.
با تشکر
Hobollah
من نمی دونم موافق مکتب حقه شیعه اثنی عشری هستید یا نه اگر شیعه هستید خودتون جواب عقلی را بیان کنید
یا علی
«الَّذينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أحْسَنَهُ أولئِكَ الَّذينَ هَداهُمُ اللَهُ وَ أولئِكَ هُمْ أولُوا الْألْبابِ» (18 زمر): کسانی که به سخنان مختلف گوش می دهند و بهترین آنها را تبعیت می کنند همان کسانی هستند که خداوند آنها را هدایت کرده است و اینانند اهل فهم و عقل و تدبر!
همانگونه که مشخص است این آیه نص در این معنی است که باید بعد از شنیدن اقوال و سخنان مختلف، به بهترین و درست ترین آنها تمسک بجوئید یا همان به قول شما: گوشت های داخل غذا! و صد البته که کلام مولا امیرالمومنین علیه آلاف التحیّة و السلام که فرمود: «لا تَنْظُرْ إلی مَنْ قالَ وَ انْظُرْ إلی ما قالَ» (غرر الحکم/ح612 و 10037)، ناظر به همین مطلب است. کما اینکه خداوند نه تنها صفت اولوالالباب را این می داند، بلکه به همه دستور داده تا مانند آنها باشند و به همین سیاق عمل کنند:«وَ اتَّبِعُوا أَحْسَنَ ما اُنْزِلَ إِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأتِيَكُمُ الْعَذابُ بَغْتَةً وَ أنْتُمْ لا تَشْعُرُونَ» (55 زمر): از نیکوترین و عالی ترین آنچه به شما از جانب پروردگارتان نازل می شود تبعیت کنید قبل از آنکه عذاب [خدا] به طور ناگهانی شما را در حالتی که خود متوجه نیستید فرا گیرد.
که به گفته مفسّرین شیعه و سنی، مراد، درجه عالی و کمال از هر چیزی است که در غالب امر و نهی به انسان می رسد.
این مطلب آن قدر ظاهر است که حتی خود خداوند متعال نیز نسبت به انسان ها همین گونه رفتار را دارد در آنجا که می فرماید:«أولئِكَ الَّذينَ نَتَقَبَّلُ عَنْهُمْ أحْسَنَ ما عَمِلُوا وَ نَتَجاوَزُ عَنْ سَيِّئاتِهِمْ في أصْحابِ الْجَنَّةِ وَعْدَ الصِّدْقِ الَّذي كانُوا يُوعَدُونَ» (16 احقاف): آنان [صالحین]، کسانی هستند که ما بهترین و نیکوترین اعمالشان را از آنها قبول می کنیم و این در حالی است که جایگاهشان میان بهشتیان است، این وعده راستی است که به آنها داده می شد.
مجعولیت جمله: مَن عَلَّمَنی حَرْفاً فَقَدْ صَیَّرَنی عَبْداً
نیز در مورد آنچه شما آن را به مولا امیرالمومنین علیه السلام نسبت می دهید و آن را کلام او می دانید که: مَن عَلَّمَنی حَرْفاً فَقَدْ صَیَّرَنی عَبْداً، باید بگویم: این روایت از جوامع روایی ما شیعیان نیست، یعنی اصلا حدیث نیست بلکه یک مَثَل است که چون خیلی زیاد رواج یافته و همگان از آن استفاده کرده اند، جایگاهی پیدا کرده که تنها یک سخن حق و کامل آنرا دارد که همان روایت یک معصوم باشد. جالب است بدانید که این سخن را علمای خودتان نیز به کار می برند. طبراني متوفاي360 هـ . ق در معجم الكبير ج 8 ص 112 به سندش از پيامبر اكرم صلّياللـه عليه و آله و سلّم چنين روايت ميكند که: «... قالَ رَسُولُ اللـهِ صَلَّى اللـهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ: "مَنْ عَلَّمَ عَبْداً آيَةً مِنْ كِتابِ اللـهِ فَهُوَ مَوْلاهُ لا يَنْبَغي لَهُ أنْ يَخْذُلَهُ وَ لايَسْتَأثِرُ عَلَيْهِ"». به هر حال این جمله روایت نیست و هیچ منبعی برای آن به جز آنچه ابن ابی جمهور احصائی نقل کرده یافت نمی شود که البته آن هم بدون سند کامل است و کاملا مجهول. از دید عقل هم این جمله بسیار بی ربط و نادرست است. چرا که عبودیت تنها و تنها لایق مقام خدای سبحان است. نهایت آنچه می توان گفت این است که مراد، تجلیل از مقام معلم است که از بحث ما فاصله دارد. ولی آنچه مسلم است و دلیل هم بر آن اقامه می کنیم این است که باید در توضیح این جمله بگوییم منظور این است: کسی که به من حرفی آموخت که حق باشد، من نسبت به اینکه این مطلب حق است، یک نحوه تقید پیدا می کنم و آن نیز لزوم مقید شدن به عمل طبق این مطلب حق است، یعنی مهم نیست او چه شخصیتی است که سخن حق را به من می آموزد، مهم این است که الآن من مطلب حق را می دانم و بر من واجب و لازم است که طبق آن عمل کنم و چون علم دارم که حق چیست، نسبت به آن مکلّف خواهم بود. پس مراد از «صیّرنی عبدا» اگر هم چنین باشد، عبد در مقابل خدای متعال است، عبد شدن نسبت به مطلب حق است. چون العیاذ باللـه امیرالمومنین علی علیه السلام که حرف کفر نمی آموزد، بلکه مراد او از حرف آموختن، حرف حق و صواب آموختن است و وقتی نوع حرفی را که می آموزد می دانیم، پس حکم آن را هم می دانیم: لزوم عمل طبق حق، نه طبق خواسته های شخصی که آن را می گوید، چه بسا او خود ملتزم به حق نباشد. باز هم از قرآن کریم بر این معنی شاهد می آوریم:
«قُلْ آمِنُوا بِهِ أوْ لا تُؤْمِنُوا إِنَّ الَّذينَ اُوتُوا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِهِ إِذا يُتْلى عَلَيْهِمْ يَخِرُّونَ لِلْأذْقانِ سُجَّداً» (107 إسراء): بگو [ای پیامبر ما به مردم] که: به این [قرآن] ایمان بیاورید یا ایمان نیاورید [ضرری به حقانیت آن و فرستنده آن نمی زند]، همانا کسانی که پیش از [نزول] قرآن، از اهل علم بودند و علم به آنها داده شده بود، زمانی که آیات قرآن بر آنها تلاوت شود، (از شدت خشوع و تذلل) با پیشانی های خود به سجده می افتند (و خدا را بزرگ می شمارند و به آن ایمان می آورند).
به گفته مفسرین شیعه و سنی مراد از «الَّذينَ اُوتُوا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِهِ» مطلق کسانی است که معلوماتی دارند که پیش از نزول قرآن و اسلام رسمی، به آن ملتزم بوده اند، مطالعه می کردند و نسبت به سخنان حق اقرار داشتند، بدون اینکه دین و آیینشان برای آنها تعصب و تقیدی بسازد.
پس به مضمون این آیه شریفه، سوای از دین و آیین، باید همیشه نسبت به مطلب حق، ولو از زبان کسی که معتقد به دین تو نیست خارج شود عمل کنی، خواه تو مسلمان باشی خواه مسیحی، خواه او که می گوید، مسلمان باشد خواه مسیحی. حق، حق است، از هر که صادر شود. پس مراد امیرمؤمنان صلوات اللـه علیه - بر فرض هم که این جمله، روایتی از ایشان باشد- این معنی است. البته ناگفته نماند که مانند این جمله ولی به تفسیری که خدمتتان عرض کردم در جوامع روایی وجود دارد، مانند آنچه مرحوم علامه مجلسی رضوان اللـه تعالی علیه با اسناد خود در جلد دوم بحار به نقل از امام جواد علیه آلاف التحیة و الثناء نقل می کنند که حضرت فرمودند: «مَنْ أَصْغَى إِلَى نَاطِقٍ فَقَدْ عَبَدَهُ فَإِنْ كَانَ النَّاطِقُ عَنِ اللَهِ فَقَدْ عَبَدَ اللَهَ وَ إِنْ كَانَ النَّاطِقُ يَنْطِقُ عَنْ لِسَانِ إِبْلِيسَ فَقَدْ عَبَدَ إِبْلِيس» (بحار 2 / 94): هر کس به سخنان کسی گوش (دل) داد (و از او پذیرفت)، به تحقیق عبد او شده، [به این معنی که:] اگر آن سخنگو، سخنانش خداگونه و به حق باشد، گوش دهنده نیز عبد خدا شده است، اگر هم سخنان آن سخنگو، سخنان شیطان گونه و باطل باشد، گوش دهنده عبد ابلیس شده است.
البته بحث مفصلی است که این جا مقام رسیدگی به آن نیست و آن هم اینکه از طریق ادله دیگری اثبات می کنیم خداوند متعال نسبت به معلمین حق - یعنی آنان که علاوه بر گفتن سخن حق، خود نیز از درجات و کمالات نفسانی ای برخوردار هستند که زاییده شده از عمل طبق همان حق است - عنایت خاصی دارد و همگان را نسبت به احترام به آنها امر کرده و از ذره ای بی احترامی به مقام شامخ آنها نهایت حذر را داشته است. و چه قدر بدیهی است که مولای ما و مقتدای ما، ساقی تشنگان بصیرت و فهم و علم و معرفت، بابُ اللَهِ الَّذِی مِنْهُ يُعْطَی، عَلَمُ الهُدَی، مَنَارُ التَّقْوَی، صاحِبُ لِواءِ رَسُولِ اللَهِ و خَلیِفَةُ رَسُولِ اللَهِ صَلَّی اللَهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ بِلافَصْلٍ و قَطْعٍ، به اقرار خود خلفا و نه تنها خلفا، تمام مردم آن روزگار و نه تنها مردم آن روزگار، تمام جهانیان امروز، از شرق تا غرب عالم، از صغیر و کبیر، از عالم و جاهل، همه و همه اقرار دارند: تنها اوست که بعد از وجود مقدس پیامبر اکرم صلی اللـه علیه و آله و سلم، تنها آموزگار بشریت و تنها اسوه علم و تقوی و عمل، و تنها زبان حق گویی است که روزگار، من الأول إلی الآخِر، چون او را به خود ندیده است. پس احترام و تمجید از او نه تنها تعصب نیست، بلکه عین التزام به حق است، چون اوست که در عمل، تفاوت حق و باطل را به ما نشان می دهد. بارها خلیفه دوم گفت: «لَوْ لا عَلِیٌّ لَهَلَکَ عُمَرُ»: اگر علی نبود، بی درنگ عمر هلاک می شد! و یا خلیفه اول که می گفت: «اَقیلُونی اَقیلُونی، فَلَسْتُ بِأعْلَمَ مِنْکُمْ ...»: مرا به حال خود رها کنید، دست از سر من بردارید، من از شما عالم تر نیستم...
تا اینجا مشخص شد، مراد خدای متعال از این آیه صرف دوست داشتن و خوش آمدن از چیزی یا کسی نیست و البته که بدیهی بودن آن را از طریق آیات قرآنی اثبات کردیم.
و اما اینکه مراد خدای متعال چیست که ما از آن استفاده مطلب خودمان را کرده ایم؟
به قول شما "حد وسط ما برای این استدلال" فقط و فقط یک قاعده است و آن هم اینکه: تنها یک محبت است که ارزش عکس العمل نشان دادن از سوی خدای متعال را دارد و آن هم محبتی است که منجر به عمل شود، یا به طور دقیق تر: محبتی که منجر به عمل به مقضای امر محبوب و رضایت او و نتیجتاً محبت متقابل او نسبت به بنده خود شود. خداوند متعال در آیه 31 از سوره آل عمران خطاب به پیامبر خود می فرماید: «قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَهَ فَاتَّبِعُوني يُحْبِبْكُمُ اللَهُ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَ اللَهُ غَفُورٌ رَحيمٌ»: بگو ای پیامبر: اگر خدا را دوست دارید باید از منِ پیامبر تبعیت کنید تا نتیجتاً (با این تبعیت شما از من) خدا هم شما را دوست بدارد و محبّ شما شود و لغزش های شما را بیامرزد و البته که خداوند آمرزنده مهربان است. مفسّر کبیر و عالم نبیل، مرحوم علّامه طباطبائی رضوان اللـه تعالی علیه و حشرنا اللـه معه، در ضمن این آیه شریفه توضیح و تفسیری دارند که الحق و الانصاف تمام آنچه ما به دنبال آن هستیم و در صدد فهم آن، با بیان دلکش خود، یکجا بیان فرموده است که به جهت طولانی بودن آن، من فقط ترجمه آن را ذکر می کنم:
"در تفسير آيه: «وَ الَّذِينَ آمَنُوا أشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ ...» (165 بقره)، گفتارى پيرامون مساله «حب» داشتيم و گفتيم كه حب نسبت به خداى تعالى معناى حقيقى و واقعى كلمه است، همانطور كه به غير خداى تعالى تعلق مىگيرد.
در اينجا اين بحث را اضافه مىكنيم كه: خداى سبحان به طورى كه كلام مجيدش با بانگ رسا اعلام مىدارد و جاى ترديد باقى نمىگذارد، بنده خود را به سوى ايمان و پرستش خالصانه خود، و اجتناب از شرك دعوت مىكند، از آن جمله مىفرمايد: «ألا لِلَّهِ الدِّينُ الْخالِصُ» (3 زمر): آگاه باش كه دين خالص تنها از آن خدا است. و نيز مىفرمايد: «وَ ما اُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا اللَهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ» (14 مؤمن): و مأمور نشدهاند مگر به اينكه خدا را پرستش نموده دين را خالص از آن او بدانند، و آياتى ديگر از اين قبيل.
در اين هم شكى نيست كه اخلاص در دين، وقتى به معناى واقعى كلمه محقق مىشود كه شخص عابد، همانطور كه هيچ چيزى را اراده نمىكند مگر با حب قلبى و علاقه درونى، در عبادتش هم چيزى به جز خود خدا نخواهد، تنها معبود و مطلوبش خدا باشد، نه صنم، و نه هيچ شريك ديگر، و نه هيچ هدفى دنيوى، بلكه و حتى هيچ هدف اخروى، يعنى رسيدن به بهشت و خلاصى از آتش و امثال اينها. پس خالص داشتن دين براى خدا به همين است كه در عبادتش محبتى به غير خدا نداشته باشد.
[مراد از حبّ]
حال ببينيم حب چيست و چه آثارى دارد؟ حب در حقيقت تنها وسيلهاى است براى اينكه ميان هر طالبى با مطلوبش رابطه برقرار كند و هر مريدى را به مرادش برساند. و حب اگر مريد را به مراد و طالب را به مطلوب و محب را به محبوب مىرساند، براى اين است كه نقص محب را به وسيله محبوب برطرف سازد تا آنچه را ندارد دارا شود، و كمبودش تمام و كامل گردد.
پس براى محب هيچ بشارتى بزرگتر از اين نيست كه به او بفهمانند محبوبش دوستش دارد، اينجاست كه دو حب با هم تلاقى مىكنند و از دو سو غنج و دلال رد و بدل مىشود.
انسان اگر غذا را دوست دارد و به سوى آن كشيده مىشود و در صدد تهيه كردنش بر مىآيد، براى اين است كه به وسيله آن نقصى را كه (همان گرسنگى باشد) در خود احساس مىكند برطرف نمايد، و يا اگر ازدواج را دوست مىدارد و در صدد رسيدن به آن بر مىآيد براى اين است كه نقصى را كه در خود سراغ دارد (كه مثلا شهوت است) از خود برطرف نمايد. و همچنين دلش براى ديدن دوستش پر مىزند و اين علاقه باعث مىشود كه بپا خيزد و در صدد ديدار با او برآيد و به وسيله انس با او، تنگى حوصله خود را جبران كند. و به همين منوال اگر عبد مولاى خود را دوست مىدارد و يا خادم به مخدوم خود علاقه مىورزد براى اين است كه خود را اسير و گرفتار حق او مىداند. عبد، خود را اسير حقوق مولا، و خادم، خود را رهين احسان مخدوم مىداند و مىخواهد سنگينى اين حق را از دوش خود بيفكند. و اگر شما خوانندگان عزيز ساير موارد علاقه و محبت را يك يك در نظر بگيريد و يا داستانهاى عشاق تاريخ را بخوانيد بدون شك مىبينيد كه با همه اختلافى كه در آنان هست، در اين مطلب شريكاند، كه مىخواهند با وصل به محبوب، خلأ را از خود پر كنند.
پس بنده مخلص كه اخلاص خود را با محبت به خدا اظهار مىدارد، هيچ هدفى جز اين ندارد كه خدا هم او را دوست بدارد، همانطور كه او خدا را دوست مىدارد و خدا براى او باشد همانطور كه او براى خدا است، اين است حقيقت امر.
چيزى كه هست خداى سبحان در كلام مجيدش هر حبّى را حبّ نمىشمارد چون حبّ (كه حقيقتش علقه و رابطهاى است ميان دو چيز)، وقتى حبّ واقعى است كه با ناموس حبّ حاكم در عالم وجود، هماهنگ باشد. چون دوست داشتن هر چيز مستلزم دوست داشتن همه متعلقات آنست و باعث مىشود كه انسان در برابر هر چيزى كه در جانب محبوب است تسليم باشد.
در مورد دوستى خدا هم همين طور است. خداى سبحان كه خداى واحد است و هر موجودى در تمامى شؤون وجوديش به او متكى است، و همه تلاشش در يافتن وسيلهاى به سوى اوست، خدايى كه تمامى خرد و كلان عالم به سوى او باز مىگردد، بايد دوستى و اخلاص با او توأم با قبول دين او باشد كه همان دين توحيد و طريقه اسلام است.
[لازمه دوست داشتن خدا، قبول دين او و اطاعت و تسليم در برابر اوست]
كسى كه خدا را دوست مىدارد بايد به قدر طاقت و كشش ادراك و شعورش از دين او پيروى كند و دين نزد خدا اسلام است و اسلام همان دينى است كه سفراى خدا مردم را به سوى آن مىخوانند و انبيائش و رسولانش به سوى آن دعوت مىكنند و مخصوصا آخرينِ اديان الهى يعنى دين اسلام كه در آن اخلاصى هست كه ما فوق آن تصور ندارد، دين فطرى ای است كه خاتم همه شرايع و طرق نبوت است، و با رحلت خاتم الانبياء (ص) مساله نبوت ختم گرديد و اين نكتهاى كه ما تذكر داديم مطلبى است كه هيچ متدبر در قرآن، در آن مطلب ترديد نمىكند.
و چگونه ممكن است ترديد كند، با اينكه رسول خدا (ص) طريقه و راهى را كه پيموده، راه توحيد و طريقه اخلاص معرفى نموده است، چون پروردگارش او را دستور داده كه راه خود را چنين معرفى كند و فرموده: «قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أدْعُوا إِلَى اللَهِ عَلى بَصِيرَةٍ أنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي وَ سُبْحانَ اللَهِ وَ ما أنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ» (108 یوسف): (اى رسول ما) بگو طريقه و روش من و پيروانم اين است كه خلق را با بصيرت و بينايى به خدا دعوت كنم، خداوند منزه است و من از مشركين نيستم. كه در اين آيه سبيل خود را عبارت دانسته از دعوت به سوى خدا با بصيرت، و پرستش خالصانه و بدون شرك، پس سبيل پيامبر اسلام دعوت و اخلاص و پيروى او در اين دعوت و اخلاص است.
پس دعوت و اخلاص بالأصاله صفت خود آن جناب و به تبع صفت پيروان او است.
آن گاه در آيه: «ثُمَّ جَعَلْناكَ عَلى شَرِيعَةٍ مِنَ الْأمْرِ فَاتَّبِعْها» (18 جاثیه): سپس تو را بر طبق شریعتی که دال بر امر ماست قرار دادیم، پس، از آن تبعیت کن؛ مىفرمايد: شريعتى را كه تشريع كرده، تبلور دهنده ی اين سبيل، يعنى سبيل دعوت و اخلاص است.
و نيز در آيه:«فَإِنْ حَاجُّوكَ فَقُلْ أسْلَمْتُ وَجْهِيَ لِلَّهِ وَ مَنِ اتَّبَعَنِ» (20 آل عمران): (ای پیامبر، اگر با تو محاجّه و بحث کردند، به آنها بگو: من وجه و قلب خود را به سوی خدای واحد کرده ام، (نه تنها من، بکله) هر آنکه از من تبعیت می کند،؛آن سبيل را براى بار دوم روش تسليم خدا شدن خوانده و در آيه شريفه: «وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ» (153 انعام): و اینکه این راه مستقیم من است، پس، از آن تبعیت کنید؛ روش اسلام را به خودش نسبت داده، و آن را صراط مستقيم خود خوانده است.
پس با اين بيان و اين آيات روشن گرديد كه اسلام يعنى شريعتى كه براى پيامبر اسلام تشريع شده، همان سبيل اخلاص است، اخلاص براى خداى سبحان كه زير بنايش حب است پس اسلام دين اخلاص و دين حب است.
و از بيانات طولانى گذشته معناى آيه مورد بحث ما روشن مىگردد، و معلوم مىشود آيه: «قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَهُ»، چه معنايى دارد، پس مراد از آيه - البته خدا داناتر است- اين شد كه: اگر مىخواهيد در عبادت خود خالص شويد و عبادت شما بر اساس حب حقيقى باشد، اين شريعت را كه زير بنايش حب است و تبلور دهنده اخلاص و اسلام مىباشد و صراط مستقيم خدا است و سالك خود را با نزديكترين راه به خدا مىرساند، پيروى كنيد، كه اگر مرا در سبيل و طريقهام كه چنين وضعى دارد پيروى كنيد، خداى تعالى شما را دوست مىدارد و همين بزرگترين بشارت براى محب است، در اينجاست كه آنچه را مىخواهيد مىيابيد، و همين است آن هدف واقعى و جدى كه هر محبى در محبتش به دنبال آن است، اين آن مطلبى است كه آيه شريفه با اطلاقش آن را افاده مىكند.
و اما اگر از اطلاقش صرفنظر نموده و وقوعش را بعد از آياتى در نظر بگيريم كه از دوستى با كفار نهى مىكرد و بخواهيم ارتباطش را با آن آيات حفظ كنيم، و در نظر بگيريم كه در معناى ولايت دوستى بين ولى و متولى برقرار است، نتيجه مىگيريم كه آيه شريفه مىخواهد بشر را از همين راه ولايت به پيروى رسول خدا (ص) دعوت كند، البته در صورتى كه در دعوى ولايت خدا صادق بوده و به راستى از حزب خدا باشند، مىفرمايد: ولايت خدا با پيروى كفار و تابع هوا و هوسهاى آنان شدن، نمىسازد، ولايت هم كه جز با پيروى معنا ندارد، پس اگر واقعا دوستدار خدايند، بايد پيامبر او را پيروى كنند نه مال و جاه و مطامع و لذاتى را كه نزد كفار است، در آيه زير كه فرموده:
«ثُمَّ جَعَلْناكَ عَلى شَرِيعَةٍ مِنَ الْأَمْرِ فَاتَّبِعْها وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ * إِنَّهُمْ لَنْ يُغْنُوا عَنْكَ مِنَ اللَهِ شَيْئاً وَ إِنَّ الظَّالِمِينَ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ وَ اللَهُ وَلِيُّ الْمُتَّقِينَ» (18 و 19 جاثیه): سپس تو را بر طبق شریعتی قرار دادیم که دال بر امر ماست، و البته (اگر می خواهی واقعا پیرو این شریعت باشی) از اهواء کسانی که علم ندارند (و لذا سخن حق را نمی گویند) تبعیت نکن * همانا ایشان ذره ای تو را از خداوند (و لزوم دستگیری او) بی نیاز نمی کنند و بدرستیکه ظالمین، بعضیشان بر بعضی ولایت دارند درحالیکه ولی مؤمنین تنها خداوند است.
توجه مىكنيد كه چگونه در آيه دوم از معناى اتباع به معناى ولايت منتقل مىشود. پس بر كسى كه مدعى ولايت خدا و دوستى او است واجب است كه از رسول او پيروى كند تا اين پيرويش به ولايت خدا و به حب او منتهى شود.
و اگر در آيه مورد بحث به جاى ولايت خدا حب خدا را آورده، جهتش اين است كه اساس، و زيربناى ولايت، «حب» است و اگر تنها به ذكر حب خدا اكتفاء نمود و سخنى از حب رسول و ساير دوستان خدا نكرد، براى اين بود كه در حقيقت ولايت و دوستى با رسول خدا و مؤمنين، به دوستى خدا برگشت مىكند..." (تفسیر شریف المیزان، ج 3، ص 157 از چاپ جامع مدرسین قم)به به از این کلام درر بار و مستدل که بالقطع دل هر خاننده را لبریز از شعف و شور می کند و جان را صفا می دهد. تمام مطلب را به شیوایی هر چه بیشتر، نه تنها بگوید، بلکه به تصویر می کشد.
پس، از این کلام متقن سیدنا العلامه مشخص شد که مراد از محبت در آیه ای که خدمتتان عرض کردم صرف دوست داشتن بدون هیچ جنبه عملی نیست، بلکه مراد، ملتزم شدن به حقیقتی است که خدای متعال آن را به نحو شریعت مقدسه برای ما نازل کرده تا با تمسک به آن، معنای واقعی محبت به او برایمان مصداق پیدا کند.
از اینجا روشن می شود که واقعا اینکه فرمودید: "چه اشکالی دارد من در عین اینکه از بعضی جهات زید خوشم می آید از بعضی جهات او هم بدم بیاید"، پر از اشکال است، چون آن جهاتی که از آن خوشتان می آید، اگر جهت حق و در راه حق باشد، راه حق، به مقتضای آیاتی که سیّدنا العلامه مرقوم داشتند، قوانین خود را می طلبد که منصوص است و معقول. مثلا راه حق چنین مطلبد که طالب و سالکش، باید از تمام آنچه منافات با حق دارد امتناع کنند، چه اینکه آن منافات بعضی جهات منفی زید باشد و چه اینکه آن منافات، متوقف شدن در خواسته های حق و راضی شدن به نعمت های ظاهری و کم ارزش باشد. می بینید؟ ممکن است زید جهاتی داشته باشد که با حق منافات داشته باشد، در این صورت، اگر شما طالب حق هستید، اصلا نباید از او خوشتان بیاید، حق و باطل مانعة الجمعند، تا آنجا که به گفته سیّدنا العلامة، خدای متعال، رضایت و محبت خود را در گرو تبعیت از اولياء خود شمرده و در عین حال، هبط و نیستی این محبت و منافی با آن را، تبعیت و دلبستگی به کفار و کسانی می داند که عمل یا اعتقادشان منافات با حق دارد. و این تفاسیر، تفسیر جمله گهر بار مولا امیرالمومنین علیه السلام است که(در روایت اول) فرمود: "أصْبَحْتُ مُحِبّاً لِمُحِبِّنَا، صَابِراً عَلَی بُغْضِ مَنْ یُبْغِضُنَا"، چون خود اوست که بارها و بارها پیامبر اکرم صلی اللـه علیه و آله و سلم و به نقل از علمای خودتان فرمود: علی است که مرز میان حق و باطل است، هرکس به او تمسک کرد فائز و رستگار است، او و شیعیان او هستند که تنها دسته رستگار عالمند. با این بیان روشن می شود که بر خود امیرالمومنین علیه السلام لازم است به شریعت محبت خدا عمل کند که همان محبت خدای متعال در غالب محبت سفیران اوست و صد البته که بعد از وجود مقدس پیامبر اکرم صلی اللـه علیه و آله و سلم، اوست که سر سلسله سفیران حق است و لذا عقلا و شرعا هم باید چنین بگوید و حیثیت شبانه روز خود را در گرو محبت محبین خدا و رسول و جانشینان او و بغض دشمنان جانشینان رسول خدا و رسول خدا و خداوند بداند، نه آنکه بخواهد بگوید: هرکس که من را دوست دارد، دستش درد نکند! من هم او را دوست دارم. این کجا و این معانی والا و بالا کجا؟ فاصله از عرش است تا ناکجاآباد فرش! نه تنها محبت او شرط محبت خداست، بلکه شرط ساده ای نیست و چون محبت خدای سبحان باید بی قید و شرط و خالی از هرگونه محبت اولیاء کفر باشد، در مورد محبت او نیز باید خود را امتحان کنی و یقین کنی که در این معنی خالص هستی تا یقین کنی در محبت خدای متعال خالص هستی: "مَنْ أرَادَ أنْ یَعْلَمَ حُبَّنَا فَلْیَمْتَحِنْ قَلْبَهُ فَإنْ شَارَکَهُ فِی حُبِّنَا حُبُّ عَدُوِّنَا فَلَیْسَ مِنَّا ، وَ لَسْنَا مِنْهُ، وَ اللَهُ عَدُوُّهُمْ وَ جَبْرَئیِلُ وَ میِکائیِلُ وَ اللَهُ عَدُوٌّ لِلْکَافِرِینَ" ، می بینید؟ نمی فرماید: اگر من را دوست نداشته باشی، من هم تو را دوست نمی دارم، من کیستم؟ من امیرالمومنینی هستم که ایمان به خدا در گرو اعتقاد به من است، لذا اگر من را دوست نداشته باشی ذات خدا تو را دوست نخواهد داشت ("وَ اللَهُ عَدُوُّهُمْ")، نه تنها خدا، بلکه ظهور یافته تمام اسماء و صفات و کنه و بنه عالم تو را دوست نمی دارند ("وَ جَبْرَئیِلُ وَ میِکائیِلُ")، چون اگر من را دوست نداشته باشی خدا را دوست نداشته ای و در آن وقت یقین کن که کافر به خدای قدیر شده ای ("وَ اللَهُ عَدُوٌّ لِلْکَافِرِینَ" ). دعوا بر سر اسم زید و عمرو و بکر نیست، دعوی بر سر خدا و سفیران و اولیاء اوست، پس خیلی مهم است که چه مثالی بزنیم. زید واقعا ویژگی خاصی ندارد که عین ربط به خدا باشد، ولی سفیران و اولیاء الهی عین علقه و ربط به خداوند هستند و این یعنی همان محبت خدای سبحان که با بغض آنها مانعة الجمع است. پس طبق آیات بالا کاملا روشن شد که:
اولا- محبت خدای متعال باید بی قید و شرط باشد و إلا نتیجه نخواهد داد (چون او کمال مطلق است و محبت اولیاء کفر، نقص مطلق است).
ثانیا- این محبت در گرو تبعیت از اوست (یعنی صرف علاقه کافی نیست، باید منجر به عمل شود).
ثالثا- این تبعیت و رسیدن به این محبت، در گرو تبعیت کامل و بی چون و چرا از اوست (که همان شریعت اوست).
رابعا- تبعیت بی چون و چرای او، لازمه اش تبعیت و محبت نسبت به اولیاء و سفیران اوست.
خامسا- و محبت بی قید اولیاء حق، عین بغض دشمنانِ این اولیاء و محبین و سفیران خدای حق است.
تا اینجا فکر می کنم پاسخ شبهات نقلی و تفسیریتان روشن شده باشد - و اللـه اعلم- .
و اما نسبت به اشکال عقلی که فرمودید و آن را از فلسفه و حکمت ما می شمارید. برای روشن شدن نقطه انحراف و البته جواب خود، لازم است در ابتدا کمی پیرامون این مطلب توضیح دهم تا اولا اشکال حضرتعالی را توضیح داده باشم و ثانیاا خود قضاوت کنید کجا اشتباه کرده اید؟! البته این مطالب مطالب نسبتا سنگینی است و جای ذکر آنها اینجا نیست اما چون اشکال کرده اید چاره ای نیست جز از ذکر آن.
مقدمه اول:
ما گرفتار زمان و مکانیم و لذا هرچه هم فکر کنیم نمی توانیم درک کنیم که: آخرش، در زمانی که هیچ چیز نبود، خدا از کِی وجود داشت؟ خدا کجا بود؟ چه کار می کرد؟ و ... چون ذهن ما گرفتار زندان زمان و مکان است و لذا اصلا قدرت تصور مافوق زمان و مکان را ندارد. بنابراین ما نمی توانیم این معنی را درک کنیم. روی همین حساب فلاسفه می گویند: بنای اولیه و اصل در هر چیز و هر موضوع، عدم است. یعنی اینکه در ابتدا جز خدای متعال هیچ چیز وجود نداشت. چون اگر وجود می داشت العیاذ باللـه می شد مثل خدا: ازلی، و می دانیم که تنها خداست که ازلی است. پس خدای متعال است که خالق اولین چیزهاست و اگر او نبود چیزی هم نبود. این یعنی تا زمانی که چیزی و مطلبی و علتی برای به وجود آمدن چیزی دیگر وجود نداشته باشد، چیز دوم! هیچگاه به وجود نمی آید. پس اصل اولیه این است که چیزی وجود نداشته باشد مگر آنکه دلیلی و علتی برای آن یافت شود. خود شما هم علت هستید برای افکار و خلاقیات ذهنیتان، می دانید چرا؟ چون اگر شما نبودید افکاری هم وجود نداشت، خلاقیتی هم وجود نداشت، شما هستید که آنها راخلق می کنید، منتها این خلقت و این رابطه علّیّت، مستقل نیست، چون خدا شما را خلق کرده و به خاطر مخلوق بودن شما توسط خداوند و داشتن قدرت این کار و دارا بودن اسباب و لوازم آن از سوی اوست که شما هم می توانید چنین کارهایی بکنید، پس خداوند عالَم، علت تمام علت ها و خالق تمام دلیل هاست. این شد اصل اولیه در هر چیز که عدم است.
مقدمه دوم:
حال، این علت و دلیل که می خواهد آن چیز و معلول خود را به وجود بیاورد، از نظر عقلی و تجزیه و تحلیل عقلی، مراحلی را انجام می دهد (هر چند به صورت تئوری است و در عمل، ممکن است خلقت در آنِ واحد صورت بپذیرد) تا آن مخلوق و معلول به وجود بیاید. این مراحل چه هستند؟ فلاسفه برای درک بهتر این عمل، مراحل آن را تفکیک کرده اند به این صورت:به عنوان مثال قرار است شیئی مانند «کوه» به وجود بیاید (مثال تسامحی است). تا وقتی علتی برای موجود شدن آن پیدا نشود، کوه به وجود نمی آید. خوب، حالا علت خلقت کوه می خواهد کوه را خلق کند. در حالت عادی کوه فقط و فقط به صورت یک مفهوم است و وجود خارجی ندارد. به عبارت دیگر، تا این مرحله، نسبت کوه به موجود بودن یا معدوم بودن مساوی است. نه این طور است که باید موجود باشد و نه این طور است که باید حتما معدوم باشد. تا اینجای کار را «تساوی نسبت ممکن به وجود و عدم» می نامند. خوب، اگر قرار شد کوه در خارج هم محقق شود (باز هم تاکید می کنم که مثال تسامحی است) باید این مفهوم به سمت و سوی وجود کشیده شود نه عدم. یعنی اگر دو دایره را فرض کنیم، یکی دایره موجودات عالم و دیگری دایره معدومات عالم، کوه باید به سمت دایره موجودات برود تا آن هم جزو موجودات قرار بگیرد. البته در اینجا بین بعضی از متکلمین و فلاسفه اختلاف هست که آیا برای این منظور، صرف نزدیک شدن به دایره موجودات و یا به تعبیر علمی: «اولویت وجود نسبت به عدم» برای کوه، برای موجود شدن کوه کفایت می کند (نظر بعضی از متکلمین) و یا آنکه حتما باید به درجه وجوب برسد، بدین معنی که هیچگونه تمایلی حتی یک درصد، به سمت دایره معدومات نداشته باشد تا بتواند موجود شود (نظر اکثریت فلاسفه)؟ البته عمدتا نظر فلاسفه را قبول می کنند و در تعابیر فلسفه از آن تحت این قاعده صحبت می کنند: «الشَیْءُ مَا لَمْ یَجِبْ لَمْ یُوجُدْ»: یک چیز تا زمانی که وجود برایش وجوب پیدا نکند، محقق و موجود نمی شود. به هر حال آنچه مسلم است این است که اولا کوه برای به وجود آمدن یک علت می خواهد که آن را از درجه تساوی بین وجود و عدم خارج کند.تا اینجا بحث ما جزو مباحث فلسفی بود. ولی آنچه شما از آن ذکر کرده اید این مطلب نیست و یا لاأقل به تنهایی نیست. بلکه مطلب دیگری هست که جزو مباحث عرفان است. حال بپردازیم آنچه متعلق به مباحث کلامی و عرفانی است:
مقدمه اول:
خداوند عالَم کمال مطلق است. یعنی هیچ نقصی در او راه ندارد و اوست که حد عالی از هر کمالی را برخوردار است. مطلبی که هست، کمال خداوند متعال مطلق است به این معنی که هرآنچه فرض شود جزو کمالات، صفات و به طور خلاصه موضوعات نیک شمرده می شود، کامل ترین حد آن برای خداوند متعال ثابت است.
مقدمه دوم:
از جمله این کمالات و موضوعات نیک و کمالی، میل به سوی کمال است که از آن تعبیر به حُبّ به کمال می شود. البته محبت در اینجا با محبتی که مصطلح است متفاوت است. محبت در اینجا به معنای تمایل و گرایش است. برای تقریب به ذهن مثالی عرض می کنم. مثلا روغن هیچگونه تمایلی به ترکیب شدن با آب (آب معمولی) ندارد، در عوض شکر یا یک مایع متناسب با آب، نهایت تمایل با ترکیب شدن با آب را دارد. و یا اگر یک تکه ابر ظرفشویی را فرض کنیم، به دلیل وجود خلأ در بین اجزاء ابر، این ابر، نهایت تمایل به جذب ذرات آب را دارد و از آن طرف هم، آب متمایل به جذب شدن داخل ابر را دارد، به خلاف سنگ که به دلیل نبود خلأ و فاصله در بین اجزاء و حتی مولکول های آن، هیچگونه تمایلی به جذب آب و مایعات ندارد. در مورد خدای متعال هم همینطور است. در قرآن کریم می خوانیم: «اَللَهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأرْضِ»: خداوند عالَم، نور آسمانها و زمین است. از عللی که خدای عالَم، خود را به نور تشبیه کرده است، جهت سنخیت خداوند با لطیف ترین جسم که نور است می باشد. طبق همین قاعده که عرض شد، خدای عالَم باید به کمال تمایل داشته باشد و عقلا و عملا، به خود گرفتن حیثیات کمالی برای او ممکن و جائز باشد، نه مثل مثال سنگ و آب که عقلا و عملا ممکن و جائز نیست. از این مطلب، به «حبّ به ذات» نیز تعبیر می شود. یعنی بر خدای عالَم لازم است عقلا که به ذات خود، از این جهت که کامل ترینِ افراد است محبت داشته باشد، البته به این معنی که ذکر شد و چه بسا عقلی است، اگرچه احساسات، زاییده آن باشند.
مقدمه سوم:
در عالَم فقط و فقط یک وجود حقیقی هست که آن هم خدای متعال است و مابقی موجودات مثل زمین، آسمان، ستارگان، درختان، جانوران، من و شما، همه و همه دارای وجودهایی هستیم که استقلال ندارند و به خاطر وجود خدای متعال است که ما هم هستیم و إلا مایی در کار نبود. پس وجود برای ما به نحوه عاریه ای و غیر مستقل است، همانطور که برای خدا، عین ذات او و به طور مستقل است. البته اینکه خدای عالَم از وجود خود در ما قرار داده به معنای قسمت قسمت کردن خود نیست، یعنی این طور نیست که بگوییم: العیاذ باللـه خداوند، صد تکه شد و هر تکه را به هر کس داد. مانند «سیمرغ» که وقتی سی مرغ با هم به سمت قله سعادت و ملاقات با سیمرغ حرکت می کردند، متوجه شدند، مجموع خود آنهاست که سیمرغ را تشکیل می دهد، اینگونه نیست که خداوند هم العیاذ باللـه مجموع موجودات باشد، بلکه تنها یک وجود هست و آن هم وجود حقیقی و بالأصالة خداوند عالَم است و مابقی همه مانند سایه و به نحو عاریه وجود دارند و مستقل نیستند.
نتیجه:
از این مقدمات می توان نتیجه گرفت: خدای عالَم به وجود ما نیز محبت دارد. توضیح اینکه، وقتی قرار شد وجود ما مستقل نباشد بلکه عین ربط و نیاز به او باشد و تنها وجود اوست که حقیقی است و از طرفی هم، وجود اوست که در ما قرار دارد که توانسته ایم موجود باشیم، و چون این وجود کمال است، پس، الزاماً خدای متعال باید به وجود خود محبت و تمایل داشته باشد.
از این دو مبحث فلسفی و کلامی- عرفانی مشخص می شود که اشتباه شما کجا بوده؟! اگر دقت کنید نتیجه این دو قاعده و این دو مبحث این می شود که: علت خلقت ما و دلیل به وجود آمدن ما (و خروج از تساوی بین وجود و عدم برای ما)، همان محبتی است که خدای عالَم به خود دارد (و تمایل به کمال مطلق که وجود خودش است دارد). به خوبی روشن است که این محبت اولا به معنای محبت اصطلاحی رایج در کوچه و بازار و به معنای عشق و هوا و هوس نیست، بلکه در بلند ترین درجات توحیدی است که نفی هرگونه نقص از خود را می کند و به سمت کمال کامل کشیده می شود. و صد البته که هیچ کس در این جریان مداخله ای ندارد، بلکه فقط اوست که خودش به خودش محبت دارد. روی همین اساس معنی نمی دهد که بگوییم: دیدی خدا بندگانش را دوست دارد، ما هم باید همه را دوست بداریم، ولو ظالمین و فاسقین را. چون معلوم شد محبت ذات در مورد خدای عالم است که محبت به بندگانش را منجر می شود و آن هم دقیقا به معنای نفی نقص و حب به کمال است و ربطی به اعمال خوب و بد انسان ها و شخصیت آنها و رفتار و کردادرشان ندارد. درحالیکه شما این دو را خلط کرده اید. از این فلسفه و این کلام و این عرفان، استفاده کرده اید که: پس، باید تمام حرکات و سکنات مردم هم مرضی ما باشد! درصورتیکه اصلا چنین نیست. آنچه بر موحّدین و عارفان و سالکان حق لازم است، محبت به اصل وجود انسان هاست، آن هم به این خاطر که وجود خداست، و إلا آن هم جایز نمی بود، چون محبت به نقص، عین نقص می بود.
این از جواب شما دوست عزیز. امیدوارم جواب به خوبی روشن شده باشد.
و اما سخنی هم که با نویسندگان عزیز دارم، این است که سعی کنند برای هر مطلب، به نحوه ای قلم بزنند که خواننده نوعی، قدرت هضم و پردازش آن را داشته باشد. به عنوان مثال، لازم بود برای این مقاله، مقدّمات و مؤخّراتی ذکر شود و بعد به سراغ نتایج بلند و توحیدی آن رفت، تا هرکس آن را می خواند، به اوج حضّ آن برسد و آن را با تمام وجود درک کند. و صد البته که باید در هر زمینه جنبه انتقاد و اشکال در ما وجود داشته باشد. مطلب حق را اگر به نحو پرخاش و بی ادبی به کسی بگویی، اصلا از شما قبول نمی کند. به علاوه که دین ما دین اخلاق و انصاف و حق مداری است، نه دین خدای ناکرده، رو کم کنی و حسادت و کینه و ...
در پایان نیز شما دوست عزیز و البته دوستان خودم را به دقت و البته نرم خویی دعوت می کنم و درخواستم از طرفین این است که اگر کسی سؤال دارد، هم او با نرمی بیان کند و هم کسی که در مقام پاسخ بر می آید، به نحو مستدل و مکفی و بدون هیچ بی ادبی جوابگو باشد. اینکه در پاسخ شما مدتی هم تأخیر شده، حمل بر این کنید که این سایت، علی الظاهر در شروع کار به سر می برد و لذا کمی برنامه ریزی ها به هم خورده است، نه اینکه خدای نکرده سوء قصدی در کار باشد. إن شاء اللـه امیدواریم روز به روز به معرفت ما و حق طلبی ما اضافه شود و توفیق درک مضامین بلند توحیدی و اخلاقی را در هر کجای عالَم و در هر مذهبی هستیم داشته باشیم.
و من اللـه التوفیق
الأحقر، فضلی خانی