اباعبدالله الحسین علیه السلام :
قَالَ : أُنْشُدُكُمُ اللَّهَ أَ تَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ (صلی الله علیه و آله و سلم) نَصَبَهُ يَوْمَ غَدِيرِ خُمٍ‏ فَنَادَى لَهُ بِالْوَلَايَةِ وَ قَالَ لِيُبَلِّغِ الشَّاهِدُ الْغَائِبَ قَالُوا : اللَّهُمَّ نَعَم‏
--------------------------------
من با سوگند به خدا از شما می پرسم : آیا می دانید که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم او (امیرالمؤمنین علی بن أبی طالب پدرم) را در روز غدیر خمّ نصب نمود و ندای ولایت او را در داد و گفت : واجب است که حضّار ، این مطالب را برای غائبین بازگو کنند؟ گفتند : بار پروردگارا ! آری !
    • اسلام شناسی (2)

        أعوذ بالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین و الصلوة علی سیدنا محمد و آله...

    • اسلام شناسی (1)

      أعوذ بالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین و الصلوة علی سیدنا محمد و آله...

    • چرا اسلام؟ (2)

      چرا اسلام؟ سؤال بعدی که در مقاله قبل به آن اشاره شد، معنای ناسخيّت اسلام و عدم قبول تمسّک به ديگر...

    • چرا اسلام؟ (1)

      چرا اسلام در مقاله قبل به ضرورت دين در زندگی انسان اشاره کرديم و بيان شد که دين به عنوان تعيين کننده...

    • رابطه ي اسلام و ايمان

      سماعة بن مهران : از امام عليه السلام دربارۀ اسلام و ايمان سؤال كردم حضرت فرمود : مثلش را...

    • اجمالى از تاريخ اديان‏ و دین اسلام...

      اجمالى از تاريخ اديان‏ مطمئن‏ترين راه در تحقيق اجمالى تاريخ پيدايش اديان كه از نظر دينى مى‏توان به‏ آن...

    • پيام و نامه معاويه به امير المؤمنين عليه...

      پيام و نامه معاويه به امير المؤمنين عليه السّلام‏ سليم مى‏گويد: در حالى كه ما همراه امير...

    • عبرت از گذشتگان

         از آنچه به گردنكشان پيش از شما از عذاب خدا و دشواريها و حوادث و كيفرهاى او رسيد عبرت...

    • قبر تو مستور ماند

      قبر تو مستور ماند! اي حرم خاص خداوندگار دست خداوند، ترا پرده‏ دار اُمِّ اَب و، بضعه ‏ي خير الانام مادر دو رهبر صلح...

    • مادر نمي ‏ماند

          مادر نمي ‏ماند! چرا مادر نماز خويش را بنشسته مي‏خواند؟! ز فضه راز آن پرسيدم و، گويا نمي‏داند! نفَس از سينه‏اش آيد به سختي، گشته...

    • طلب مرگ(حضرت زهرا)

        طلب مرگ! آنکه قدش، فلک از غصه دو تا کرد، منم آنکه با قامت خم، ناله به پا کرد، منم آنکه بين در و ديوار، ز بي‏ياري...

    • پرستار و بيمار(حضرت زهرا)...

        پرستار و بيمار! به بستر، فاطمه افتاده و مولا پرستارش ببين حال پرستار و مپرس احوال بيمارش کسي از آشنايان هم به ديدارش...

ورود کاربران

نامه طولانی عمر بن خطاب به معاویه


علامه مجلسی:در بحار الانوار گوید: یکی از دانشمندان و فضلا در شهر مکه مکرمه در نقل این روایت به من اجازه داد و چنین گفت که این روایت را از جلد دوم کتاب (دلائل الامامه) نقل می کند عین عبارت آن بدین گونه است: ابوالحسین محمد بن هارون بن موسی تلعکبری از پدرش از ابو علی محمد بن همام از جعفربن محمدبن مالک فزاری کوفی از عبدالرحمن بن سنان صیرفی از جعفربن علی جواد از حسن بن مسکان از مفضل بن عمر جعفی از جابر جعفی از سعید بن مسیب روایت کرده:

که بعد از آنکه خبر شهادت امام حسین علیه السلام به مردم مدینه رسید مردم از اینکه سر آن حضرت را بریده و برای یزیدبن معاویه برده و هجده نفر از افراد خاندان و سی پنج نفر از یاران او را کشته گلوی کودکش علی را آماج تیر ساخته واو را پیش رویش کشته و زنها و فرزندانش را به اسارت برده سخت ناراحت شده و در منزل ام سلمه در حضور زنان و همسران رسول خدا و دیگر خانه های مهاجران و انصار به اقامه عزا و تشکیل مجالس سوگواری پرداختند،

عبدالله بن عمر بن خطاب شیون کنان،گریبان چاک،بر سر زنان،از خانه به در آمده می گفت:ای گروه بنی هاشم و ای قریش و ای مهاجرین و انصار،آیا شما زنده هستید و روزی می خورید و می بینید که درباره رسول خدا و خاندان و فرزندانش چنین ستمی را روا داشته اند،با وجود یزید قرار و آرامشی نیست،

شبانگاه از مدینه خارج شده و به هر شهری رسید و مردم آنجا را علیه یزید تحریک کرد گزارشات کار او مرتب به یزید می رسید به هیچ جمعی نمی رسید مگر اینکه آنها یزید را لعن و نفرین می کردند به سخنان عبدالله گوش فرا داده و می گفتند:این عبدالله پسر عمر بن خطاب خلیفه رسول خدا است که از اعمال یزید ناراحت شده کارهای او را نسبت به خاندان رسول خدا صلی الله علیه و آله زشت دانسته و مردم را علیه یزید تحریک می کند.هر کس جواب مثبت به او ندهد دیندار و مسلمان نیست،تا اینکه به شهر شام رسید مردم از دیدار او و شنیدن سخنانش مضطرب شدند سرانجام وی به همراه گروهی از مردم که پشت سرش به راه افتاده بودند بر در خانه یزید رسید نگهبان یزید بر او وارد شده و وی را از ورود عبدالله با خبر کرد،عبدالله دست بر سر گذاشته و مردم در اطراف او جنب و جوش داشتند،یزید گفت:این خروشی از فریادهای ابو محمد است و به زودی از این حالت بیرون می آید یزید به خود او به تنهایی اجازه ورود داد و عبدالله شیون کنان وارد شده و می گفت:وارد نمی شوم،ای امیرالمومنین،تو با خاندان رسول خداصلی الله علیه و آله کاری انجام دادی که اگر ترک و روم می توانستند کاری انجام دهند این کارها را نمی کردند تا آنچه را که تو روا داشتی روا نمی دانستند از این جای برخیز تا مسلمانها کسی را که از تو شایسته تر است برای خود برگزینند.

یزید به او خوش آمد گفته او را در آغوش گرفته و به او گفت: ای ابو محمد آرام گیر و جوش و خروش نداشته باش عاقلانه بیاندیش با دیدگان خود بنگر و با گوش خود بشنو، درباره پدرت عمر بن خطاب چه میگویی؟ آیا خلیفه رسول خدا را انسانی راهنما و هدایت یافته و یار و یاور پیامبر و پدر زن او میدانی؟که خواهرت حفصه را به عقد رسول خدا در آورده است و آن کسی که گفت که خداوند در پنهانی عبادت نمی شود؟

عبدالله گفت: آری وی همانگونه بود که تو او را توصیف کردی،درباره او چه میگویی؟

گفت: آیا پدر تو حکومت شام را به پدر من داد یا پدر من خلافت رسول خدا را به پدر تو داد؟

گفت: پدر من حکومت شام را به پدر تو واگذار کرد،گفت: آیا به واگذاری حکومت شام از سوی پدرت به پدر من راضی هستی یا نیستی؟ عبدالله گفت: آری، راضی هستم،گفت: آیا پدرت را قبول داری؟ گفت: آری، در این هنگام دست بر دست عبدالله بن عمر زده اورا گرفته و گفت از جا برخیز ای ابو محمد تا نامه پدرت را بخوانی، وی به همراه یزید حرکت کرد تا به یکی از گنجینه های او وارد شد،آنگاه یزید صندقچه ای را طلبید در آن را باز کرد و از درون آن جعبه ای قفل شده و سر به مهر را بیرون اورد و از درون آن نوشته ای نازک را که در پارچه ابریشمی سیاه بود بیرون کشید،نامه را به دست گرفته و آن را گشوده و سپس گفت:ای ابو محمد،آیا این خط پدر توست یا خیر؟ گفت: آری به خدا سوگند،نامه را از دست او گرفته و بوسیده یزید به او گفت: بخوان، و عبدالله شروع به خواندن نامه کرد، در آن نامه چنین آمده بود:

،آن کسی(پیامبر)که بــــا شمشیر وادار کــرد که به او اعتراف نمودیم، اقرار کردیم ولی به خاطر ناخشنودی از آن دعوت سینه ها از خشم و غضب خروشان و جان ها خشکیده و بی رمق، فکرها و دیدگان آشفته و مشوش بود،از آن جهت او را اطاعت کردیم که شمشیر زور قوم و قبیله یمنی خود را از بالای سرمان بردارد و آن کسانی از قریش که دست از دین اجدادی خود برداشته بودند مزاحم ما نشوند،

قسم به بت هبل و قسم به دیگر بت ها و به لات و عزی سوگند که عمر از آن روز که آنها را پرستیده دست از آنها بر نداشته پروردگار کعبه را نپرستیده و گفتاری از محمد را تصدیق ننموده است و جز از راه نیرنگ و فریب ادعای مسلمانی ننموده و میخواسته او را بفریبد،

چون جادوی بزرگی برایمان آورد و در سحر و جادوگری بر سحر بنی اسرائیل با موسی و هارون و داود و سلیمان و پسر مادرش عیسی افزود و سحر و جادوی همه آنان را او یک تنه آورد و برآنان این نکته را افزود که اگر او را باور داشته باشند باید بر این مطلب که او سالار ساحران است اقرار داشته باشند.

ای پسر ابوسفیان تو آئین پدرت را بگیر و از ملت خود پیروی کن و وفادار باش به آن چه که پیشینیان تو گفته و این خانه کعبه را {که میگویند پروردگارشان به آنان دستور داده سوی آن آمده و پیرامونش بچرخند و طواف کنند و قبله خود قرار دهند} انکار کن، و به نماز و حج مسلمانها که رکن دین خود قرار داده و می پندارند که این خانه از آن خدا است اعتنائی نداشته باش،از جمله کسانیکه محمد را یاری کرده همین شخص فارسی(سلمان) لال روزبه است،و می گویند به او(محمد) وحی شده است که((نخستین خانه ای که برای مردم قرار داده شده همان خانه ای است که در شهر مکه است و بابرکت می باشد و موجب هدایت و راهنمایی جهانیان است)) و میگویند خداوند در قرآن گفته:((ما روی گردانیدن تو را به سوی آسمان می بینیم و رویت را به سوی قبله ای قرار می دهیم که تو از آن خوشت بیاید،پس روی خود را به طرف مسجدالحرام برگردان،ودر هرجا که هستید روی خود را به سوی مسجدالحرام بگردانید)) مسلمانها نماز خود را برای سنگها(کعبه) قرار داده اند،اگر نبود سحر او چه چیز باعث میشد که ما از پرستش بت ها دست برداریم با اینکه آنها هم از سنگ و چوب و مس و نقره و طلا است؟

نه،به لات و عزی قسم که دلیلی برای دست برداشتن اعتقادات دیرین خود نداریم، هر چند که سحر کنند و اشتباه کاری نمایند.

معاویه تو با چشم بینا بنگر، و با گوش شنوا، بشنو ، با قلب و عقلت وضع آنها را بیندیش، و از لات و عزی سپاس گذار باش و از اینکه آقای خردمندی همچون عتیق بن العزی(ابوبکر) بر امت محمد حکم فرما شده و در اموال و خون و آئین و جانشان وحلال و حرام و مالیاتی که به خاطر خدایشان جمع آوری می کنند تا به اعوان و انصار خود دهند، حاکم است خشنود باش، ابوبکر به سختی و درستی زندگی کرد، در ظاهر خضوع و خشوع میکرد و در پنهان سرسختی و نافرمانی داشت و غیر از همراهی با مردم چاره ای نمی دید.

و من(عمر) بر ستاره درخشان و نشان پرفروغ و پرچم پیروز و توانمند بنی هاشم که حیدر نامیده میشد و داماد محمد شده بود و با همان دختری که بانوی زنان جهانیان قرار داده و فاطمه اش نامیده اند ازدواج کرده بود، حمله بردم تا آنجا که بر در خانه علی و فاطمه و فرزندانشان حسن و حسین ودخترانشان زینب و ام کلثوم و کنیزی بنام فضه به همراه خالد بن ولید و قنفذ غلام ابوبکر،و دیگر یاران ویژه خود،رفتم،به سختی حلقه در را گرفته و بکوبیدم،کنیز آن خانه پرسید کیست؟به او گفتم به علی بگو، کارهای بیهوده را رها کن و خود را به طمع خلافت نیانداز، اختیار امور به دست تو نیست که دست کسی است که مسلمان ها او را برگزیده و بر او اجماع کرده اند، به خداوندی لات و عزی سوگند که اگر میخواستم به ابوبکر کارها را واگذار کنیم هیچگاه به آنچه که میخواست نمی رسید و به جانشینی ابن ابی کبشه(حضرت محمد) دست نمی یافت لکن من چهره خود را برایش گشوده و دیدگانم را باز کردم، ابتداء به قبیله نزار و قحطان گفتم که خلافت جز در قریش نمیتواند باشد،تا وقتی که از خداوند اطاعت می کنند از آنان اطاعت کنید و این سخن ها را بدان جهت گفتم که دیدم پسر ابوطالب خواهان خلافت شده و به خون هائی که در جنگ ها و غزوات محمد از کافر و مشرکین ریخته و قرض های او را که هشتاد هزار درهم بود اداء کرده و به وعده های او جامه عمل پوشیده و قرآن را جمع آوری نموده و بر ظاهر و باطنش حکم می کند استناد می نماید و همچنین به گفتار مهاجرین و انصار که وقتی به آنان گفتم: امامت در قریش خواهدبود،گفتند: امیرالمومنین علی بن ابیطالب همین انسان اصلع و بطین(1)است که رسول خدا برای او از تمامی امت بیعت گرفت و ما در چهار موضع با او به عنوان امیرالمومنین سلام کردیم، ای گروه قریش اگر شما فراموش کرده اید ما از یاد نبرده ایم، بیعت و امامت و خلافت و وصیت حقی معین و امری صحیح بوده وبیهوده و ادعایی نیست......

ما آنان را تکذیب کرده و من چهل نفر را وادار کردم که شهادت دهند که محمد گفته امامت با انتخاب و اختیار مردم است،در این هنگام انصار گفتند: ما از قریش سزاوار تریم،زیرا ما به آنان پناه داده و یاری کردیم،مردم به سوی ما هجرت کردند،اگر قرار است کسی که این مقام مربوط به او است کنار گذاشته شود ما از دیگران سزاوار تریم،گروه دیگری پیشنهاد کردند،((امیری از ما(انصار) و امیری از شما(مهاجران) باشد)).

به آنان گفتیم: چهل نفر گواهی دادند که امامان از قریش می باشند و عده ای پذیرفته،و جمعی نپذیرفته و بایکدیگر به نزاع پرداختند،من(عمر)-درحالی که همه می شنیدند – گفتم فقط به کسی میرسد که از همه بزرگسال تر و نرم و ملایم تر باشد،گفتند: چه کسی را میگوئی؟گفتم:ابوبکر را که رسول خدا او را در نماز بر دیگران مقدم داشت و در روز بدر در زیر سایه بانی با او به مشورت نشست و رای او را پسندید،یار غار او بود و دخترش عایشه را به همسری رسول خدا در آورد و او را ام المومنین نامید،بنی هاشم با عصبانیت و خشم جلو آمدند، زبیر از آنان پشتیبانی کرده و در حالی که شمشیرش را از نیام در آورده بود گفت جز با علی نباید بیعت شود والا این شمشیر من گردنی را راست نخواهد گذاشت،گفتم ای زبیر، انتساب به بنی هاشم تو را به فریاد درآورده است، مادرت صفیه دختر عبدالمطلب است،گفت: این یک شرافت والا و یک امتیاز ویژه است،ای پسر حنتمه و ای پسر صهاک، ساکت باش ای بی مادر و سخنی گفت؛ چهل نفر از حاضران در سقیفه بنی ساعده از جا جسته و بر او حمله ور شدند،به خدا سوگند نتوانستیم شمشیرش را از دستش بگیریم مگر وقتی که او را بر زمین افکندیم،با اینکه هیچ کس به یاری وکمک او نیامده بود.

من به سرعت خود را به ابوبکر رسانیده با او دست داده و بیعت کردم و به دنبال من عثمان بن عفان و دیگر حاضران در سقیفه غیر از زبیر چنین کردند به او گفتیم؛مهلتش دهید،او از روی خودخواهی و نخوت نسبت به بنی هاشم به خشم در آمده،دست ابوبکر را در حالی که از ترس می لرزید گرفته سرپا نگه داشتم و او را که عقلش مخلوط گشته و نمی دانست چه می کند بر روی منبر رسول خدا نشاندیم به من گفت: ای ابو حفص، من از قیام و خروش علی میترسم،به او گفتم: علی کاری به تو ندارد و سرگرم کار دیگری است،ابوعبیده جراح در این کار به من کمک کرده دست او را بر روی منبر می کشید و من او را از پشت سرش به مانند بز نری که بخواهند بر بز ماده ای بجهانند بر روی منبر گذاشتم. گیج و سرگردان بر روی منبر ایستاد،به او گفتم سخنرانی کن و خطابه بخوان،زبانش بند آمده و به وحشت افتاده و از سخن باز ایستاده بوده،من دست خود را از شدت عصبانیت به دندان میگرفتم،و به او می گفتم، تو را چه شده چرا گیجی،و او هیچ کاری نمی کرد و سخنی نمی گفت: میخواستم او را از منبر به زیر آورم و خود جای او را بگیرم،ترسیدم مردم از سخنانی که خودم درباره او گفته بودم تکذیبم کنند،عده ای پرسیدند پس آن فضائلی که درباره ابوبکر گفته بودی و برشمردی کجا است،تو از رسول خدا چه شنیده بودی؟ گفتم: من از رسول خدا درباره او فضائلی شنیده بودم که دوست میداشتم و آرزو می کردم ای کاش مویی بر بدن او بودم، و من داستانی از او دارم به او گفتم: سخنی بگو والا از منبر پائین آی ......

خدا میداند که اگر از منبر فرود آمده بود من بالا می رفتم و سخنی می گفتم که به گفتار او منجر نشود،وی با صدایی ضعیف و نارسا و ناتوان گفت:((من ولی و سرپرست شما شده ام اما من بهتر از شما نیستم با اینکه علی در بین شما است،بدانید که مرا شیطانی است که بر من مسلط شده و مرا وسوسه می کند و خیر مرا در نظر ندارد و هرگاه لغزیدم شما مرا بر پای داشته و راست کنید،که من در پوست و موی شما وارد نشوم،برای خود و شما استغفار میکنم)).

از منبر پائین آمد،درحالی که مردم به او خیره شده بودند دستش را گرفته فشار داده و او را نشانیدم،مردم برای بیعت با او جلو آمده، من در کنارش نشستم تا هم او را و هم کسانی را که بخواهند از بیعتش سر باز زنند بترسانم،او گفت:علی چه کرد،گفتم:وی خلافت را از گردن خود برداشت و به خاطر اینکه مسلمان ها کمتر اختلاف داشته باشند به اختیار آنان گذاشت،و خود خانه نشین شده است،مردم با اکراه بیعت کردند.

وقتی بیعت ابوبکر فراگیر شد،فهمیدم که علی، فاطمه و حسنین را به در خانه مهاجران وانصار می برد و بیعت مارا با خود در چهار موضع یادآور شده آنان را تحریک میکند،مردم شبانه به او نوید یاری میدهند ولی صبحگاهان کسی به کمک او نمی رود،بر درخانه اش حاضر شده و از او خواستم که از خانه بیرون آید،به کنیزش فضه گفتم به علی بگو برای بیعت با ابوبکر بیرون آید چون مسلمان ها با او بیعت کرده اند، پاسخ داد که علی مشغول است،گفتم بهانه نیاور و به او بگو خارج شود والا بر او وارد شده و به زوربیرونش می بریم.فاطمه از اتاق بیرون آمده و پشت درمنزل ایستاده و گفت: ای گمراهان دروغ گوی،چه میگویید؟ و چه میخواهید؟ گفتم: ای فاطمه،گفت:عمر چه میخواهی؟ گفتم: چرا پسر عمویت تو را برای پاسخگویی فرستاده و خوددر پس پرده نشسته است؟ گفت طغیان و سرکشی تو،ای بدبخت مرا از خانه به در آورده است،و حجت را بر تو و بر همه گمراه کنندگان تمام کرده است، گفتم: این یاوه ها و حرفهای زنانه را کنار گذاشته و به علی بگو بیرون بیا، دوستی و احترامی در بین نیست،گفت ای عمر آیا مرا از حزب شیطان میترسانی،با اینکه حزب شیطان کوچک است، گفتم اگربیرون نیاید هیزم فراوانی آورده و بر روی ساکنان این خانه آتش می افروزم،و تمام کسانی را که در این خانه باشند خواهم سوخت،مگر اینکه علی را برای بیعت بیرون کشانیده همراه ببریم،تازیانه قنفذ را گرفته بر او زدم،به خالد بن ولید گفتم بروید وهیزم بیاورید، گفتم آن را بر می افروزم،گفت: ای دشمن خدا و دشمن رسول او و دشمن امیرالمومنین.

فاطمه دستهایش را جلو در خانه گرفته نمی گذاشت در باز شود،او را به یک سوی افکندم،سر راه بر من گرفت،با تازیانه بر دستهایش زدم از شدت درد ناله و فریادش بلند شد، تصمیم گرفتم قدری نرم شوم و ازدر خانه بر گردم،در این هنگام به یاد دشمنی علی و حرص و ولع او در ریختن خون بزرگان عرب و نیرنگ محمد و سحرش افتادم،لگدی بر در زدم،فاطمه که محکم به در چسبیده بود تا در باز نشود فریادی زد که پنداشتم مدینه زیرو رو شد و صدا زد: ای پدر! ای رسول خدا باحبیبه تو و دخترت بدینگونه رفتار می شود،آه ای فضه مرا بگیر،به خدا سوگند که فرزندی که در شکم داشتم کشته شد،صدای آه و ناله او را به خاطر درد زایمان در حالی که به دیوار تکیه داده بود شنیدم،در را باز کرده و وارد خانه شدم،با چهره ای با من روبروشد که دیدگانم را فرو بست، از روی مقنعه به گونه ای بر صورتش نواختم که گوشواره ازگوشش به در آمد و به زمین پخش شد،علی از خانه بیرون آمد،همین که چشمم به او افتاد با شتاب از خانه بیرون رفته و به خالد و قنفذ و همراهانش گفتم:از گرفتاری عجیبی رها شدم،(و در روایت دیگری،جنایت بزرگی مرتکب شدم که بر خود ایمن نیستم)این علی است که از خانه بیرون آمده و من و همه شما توان مقاومت در برابر او را نداریم،فاطمه دست بر جلو سر گرفته و میخواست چادر از سر بردارد و به پیشگاه خداوند شکوه نموده از او کمک بگیرد،علی چادر بر سر او انداخته ودر حالی که به شدت عصبانی بود به او گفت:ای دختر رسول خدا،خداوند پدرت را به عنوان رحمت برای جهانیان مبعوث کرد، به خدا سوگند اگر چادر از سر برداری و از پروردگارت بخواهی که این مردم را نابود سازد دعایت به اجابت خواهد رسید به طوری که در روی زمین از اینان هیچ انسانی باقی نخواهد ماند زیرا مقام تو و پدرت در پیشگاه خداوندبزرگتر است از نوح که خداوند به خاطر او تمام ساکنان روی زمین و کسانی را که در زیرآسمان بسرمی بردند-به جز همان چند نفری که در کشتی بودند-نابود ساخت و نیز قوم هودرا به خاطر اینکه او را تکذیب کرده بودند،و قوم عاد را بوسیله باد تند و سهمگین ازبین برد تو و پدرت از هود برترید،ثمود را که دوازده هزار نفر بودند به خاطر آن ناقه و بچه اش عذاب کرد،تو ای بانوی زنان بر این خلق نگون بخت رحمت باش و موجب عذاب ونابودی آنان مباش

درد زایمان سخت او را فرا گرفته بود، به درون خانه رفت و کودکش را که علی او رامحسن نامیده بود سقط کرد، جمعیت فراوانی را در آنجاگرد آوردم،اما نه بدان جهت که از کثرت آنان که در مقابل علی کاری ساخته شده باشدبلکه برای دلگرمی خودم او را در حالی که کاملا محاصره بود به زور از خانه اش بیرون آورده و برای اخذ بیعت به جلو راندم،و به درستی میدانستم که اگر من وتمامی ساکنان روی زمین کوشش میکردیم که بر او پیروز شویم زورمان به او نمیرسید لکن مطالبی را در نظر داشت که من به خوبی میدانستم و هم اکنون نمی شود که بگویم،هنگامیکه به سقیفه بنی ساعده رسیدم ابوبکر و اطرافیانش از جا حرکت کرده و علی را مسخره کردند،علی گفت:ای عمر،میخواهی در آنچه که فعلا به تاخیر انداخته ام شتاب کنم و کاریکه از آن خوشت نمی آید انجام دهم،؟گفتم: نه یاامیرالمومنین.

 

به خدا سوگند که خالد سخنان مرا شنید به شتاب نزد ابوبکر رفته سه مرتبه به او گفت:مرا چه کار با عمر،و مردم این سخنان رامی شنیدند.هنگامیکه علی به سقیفه رسید ابوبکر کودکانه به او نگریست و وی را مسخره کرد.

 

به او گفتم: تو ای ابوالحسن بیعت کردی برگرد ولی خود گواهم بر این که او بیعت ننموده و دستش را به سوی ابوبکر دراز نکرد ومن میترسیدم که در آنچه که میخواست انجام دهد و به تاخیر انداخته بود عجله کند ولذا چندان اصرار نکردم که باید حتما بیعت کند.

ابوبکر از ناراحتی و ترسی که از اوداشت اصلا نمیخواست که علی را در آنجا ببیند،علی از سقیفه برگشت پرسیدم کجارفت؟گفتند: به کنار قبر رسول خدا رفته و در آنجا نشسته است.من و ابوبکر از آنجاحرکت کرده و دوان دوان به مسجد رفتیم،ابوبکر میگفت: وای بر تو این چه کاری بود که با فاطمه انجام دادی،به خدا سوگند این کار زیانی آشکار است،گفتم: بزرگترین کاری که نسبت به تو انجام داده همین است که با ما بیعت نکرد و چندان مطمئن نیستم که مسلمانها اطرافش را نگیرند،گفت: چه میکنی؟ گفتم چنین وانمود میکنم که او در کنارقبر محمد با تو بیعت کرده است خود را به او رسانیده و در حالی که قبر را پیش روی خود قرار داده و دستهایش را روی خاک قبر گذاشته بود سلمان و ابوذر و مقداد و عمار وحذیفه بن یمان اطرافش را گرفته بودند،درکنارش نشستیم،به ابوبکر گفتم او هم به مانندعلی دستش را روی قبر نزدیک دست علی بگذارد،او دستش را گذاشت و من دست او را گرفته تا به دست علی بکشم و بگویم علی بیعت کرده است ولی علی دستش را برداشت با ابوبکر ازجا حرکت کرده پشت به آنان نموده و می گفتم،خداوند به علی پاداش خیر عنایت کند وقتیبه کنار قبر رسول خدا حاضر شدی از بیعت با تو خودداری نکرد،ابوذر جندب بن جناده غفاری از بین مردم از جا جسته و فریاد می زد و می گفت: به خدا سوگند ای دشمن خدا علی هیچ گاه با یک برده آزاد شده بیعت نکرد،ما به راه خود ادامه داده و به هر کس میرسیدیم می گفتیم علی با ما بیعت کرده است،به خدا سوگند که علی نه در دوران خلافت ابوبکر و نه درزمان حکومت من با ما بیعت نکرد و نه با کسی که بعد از من خواهدبود، دوازده نفر از اصحاب و یاران او نیز با ابوبکر و من بیعت نکردند.

ای معاویه چه کسی کارهای مرا انجام داده و چه کسی انتقام گذشتگان را غیر ازمن از او گرفته است؟اما تو و پدرت ابوسفیان و برادرت عتبه،کارهائی که در تکذیب محمد و نیرنگ هایی که با او کردید به درستی می دانم و کاملا از حرکتهایی که در مکه انجام می دادید و در کوه حری میخواستید او را بکشید،جمعیت ها را علیه او راه انداختید،احزاب را تشکیل دادید،پدرت بر شتر سوار شد و آنان را رهبری کردو محمد درباره او گفته بود:((خداوند سواره و زمام دار و راننده را لعنت کند))پدرت سوار وبرادرت زمامدار و تو راننده بودی.

 

مادرت هند را از خاطرم نبرده ام که چقدر به غلام سیاه وحشی بخشید تا اینکه خود را از دیدگان حمزه پنهان کرد و او را که در سرزمینش((شیر خدا)) می نامیدند با نیزه زد دلش را شکافت و جگرش را بیرون کشید نزد مادرت آورد ومحمد با سحرش پنداشت که وقتی جگر حمزه به دهان هند برسد وبخواهد آن را بجود سنگ سختی خواهد شد،او جگر را از دهان بیرون انداخت و محمد ویارانش اورا هند جگرخوار نامیدند ونیز سخنان او را در اشعارش برای دشمنی با محمد وسربازانش فراموش نکرده ام که چنین سرود:

نحن بنات طارق نمشی علی النمارق

ما دختران طارقیم که بر روی فرشهای گرانبها راه میرویم

کالدر فی المخانق والمشک فی المفارق

به مانند در در صدف و یا مشک در مشکدانمی باشیم.

ان یقبلوا نعانق او یدبروانفارق

اگر مردان روی آورند در آغوششان میگیریم و اگر پشت کنند.

فراق غیر وامق

بدون ناراحتی از آنها جدا میشویم.

زنان قبیله او در جامه های زرد پر رنگ چهره ها را گشوده دست و سرهایشان را برهنه و آشکار نموده و مردم را بر جنگ و پیکاربا محمد تحریک می کردند،شما به دلخواه خود مسلمان نشدید بلکه در روز فتح مکه بااکراه و زور تسلیم شده و محمد شما را آزاد شده و زید را برادر من و عقیل را برادرعلی بن ابیطالب و عمویشان عباس را مثل آنان قرار داد وی از پدرت چندان دل خوشی نداشت،هنگامی که ابوسفیان به پیامبر گفت به خدا سوگند ای پسر ابی کبشه مدینه را پراز مردان جنگی و اسب و سوار خواهم کرد و بین تو و این دشمنان جدایی افکنده نمی گذارم ضرری به تو برسانند،محمد در حالیکه به مردم فهمانید که سوءباطن او را می داند به اوگفت: ای ابوسفیان خداوند مرا از شر تو نگه دارد و او (محمد) به مردم گفته بود که براین منبر کسی غیر از من و علی و پیروانش از افراد خانواده اش نباید بالا برود،سحرش باطل و تلاشش بی نتیجه ماند و ابوبکر بر منبر بالا رفت و بعد از او من بالارفتم،ای بنی امیه امیدوارم که شما چوبه های طناب این خیمه برافراشته باشید بدین جهت ولایت شام را به تو سپرده و هرگونه تصرف مالکانه را در آن سرزمین به تو واگذار کرده و تورا به مردم شناساندم تا با گفتار او درباره شما مخالفت کرده و از این که او در شعر و نثر منسجمش گفته بود که جبرئیل از سوی پروردگارم به من وحی کرده و گفته است((والشجره الملعونه فی القرآن)) و پنداشته که مقصود از شجره ملعونه شمائید.باکی ندارم،او دشمنی خود را با شما به هنگامی که به حکومت رسید آشکار کرد همانطور که هاشم و پسرانش همیشه دشمنان عبد شمس بودند.

ای معاویه با این یاد آوری ها و شرح و بسطی که از جریانات به تو کردم خیرخواه و ناصح و دلسوز تو میباشم و از کم حوصلگی،بی ظرفیتی، نداشتن شرح صدر و کمی بردباریت ترس آن را دارم که در آن چه که به تو سفارش کرده واختیار شریعت و امت محمد را به دست تو دادم شتاب کرده و بخواهی از او انتقام بگیری و از اینکه مرده او را نکوهش کرده و یا در آنچه که آورده بخواهی آنها را رد کنی و یا کوچک بشماری و در آن صورت تو از هلاک شوندگان خواهی بود و آن وقت هر آن چه که برافراشته ام فرود آمده و آن چه که ساخته ام ویران می شود.

به هنگامی که میخواهی به مسجد و منبرمحمد وارد شوی کاملا بر حذر باش و احتیاط را از دست نده و در ظاهر تمام مطالبی راکه محمد آورده تصدیق کن با رعیت خود درگیر مشو و اظهار دلسوزی و دفاع از آن ها رابنما.حلم و بردباری نشان داده و نسیم عطا و بخشش خود را نسبت به همگان بگستر،حدود را در بین آنان اقامه کرده و به آنان چنین نشان نده که حقی از حقوق الهی را واگذارمی کنی،واجبی را ناقص نگذار و سنت محمد را تغییر نده که نتیجه اش آن می شود که امت بر ما می شورند و تباه می گردند،بلکه آنها را از همان محل آرامش و امنیتشان بگیر و به دست خودشان آنان را بکش و با شمشیر خودشان نابودشان ساز،با آنان مسامحه و سهل انگاری داشته باش و برخورد نکن،نرمخو باش و غرامت نگیر،در مجلس خود برایشان جای باز کن و به هنگام نشستن در کنارت احترامشان بگذار،آنان را به دست رئیس خودشان بکش،خوشرو و بشاش باش،خشمت را فرو ده و از آنان بگذر در این صورت دوستت خواهند داشت و از تو اطاعت خواهند کرد. از اینکه علی و فرزندانش حسن و حسین بر ما و تو بشورند خاطر جمع نیستم،اگر به همراهی و کمک گروهی از امت توانستی با آنان پیکارکنی انجام ده و به کارهای کوچک قانع مباش و تصمیم به کارهای بزرگ بگیر وصیت و سفارشم را که به تو کردم حفظ کن،آنرا پنهان نموده و آشکار مساز،دستوراتم را امتثال کرده گوش به فرمانم باش این طور مباش که به فکر مخالفت با من باشی راه و روش پیشینیان خود را در پیش گیر و انتقام خون آنان را بگیر و دنباله رو آنان باش،من تمام رازهای پنهانی و مطالب آشکار خود را به تو گفتم و مطلب را با این شعر به پایان میبرم:

معاوی ان القوم جلت امورهم بدعوه منعم البریه بالوتری

ای معاویه مردم کارهایشان بزرگ شده و پیشرفت کرده به دعوت آن کسی که به تنهایی تمام جهان راگرفت.

صبوت الی دین لهم فارابنی فابعدبدین قد قصمت به ظهری

کودکانه و از روی نافهمی به دینشان مایلشدم و مرا به شک و تردید انداخت،دور باد آن دینی که پشت خود را به آن شکستند(تا آخرابیات).

راوی می گوید:هنگامی که عبدالله بن عمر نامه را خواند بسوی یزید حرکت کرده و سرش رابوسیده و گفت:ای امیرالمومنین سپاس خداوند را که تو این خارجی پسر خارجی کشتی،به خدا سوگند پدرم مطالبی را که برای پدر تو نوشته برای من ننگاشته است به خدا سوگندکه هیچ یک از پیروان محمد مرا بدان گونه که او دوست دارد و می پسندد نبیند.

یزید جایزه و عطای فراوانی به او داده ومحترمانه او را برگردانید،عبدالله عمر از نزد او خندان و خوشحال بیرون آمد مردم به او گفتند:به تو چه گفت؟پاسخ داد،وی مطالبی به من گفت که من دوست می داشتم که با اودر این کاری که کرده شریک می بودم،و به مدینه برگشت و به هر کس که می رسید همین جواب را می داد.

و روایت شده که یزید به عبدالله عمر نامهای دیگر از عثمان بن عفان نشان داد که از این نامه شدیدتر و سیاستمدارانه تر وبزرگتر بود و هنگامی که عبدالله آن نامه را خواند از جا حرکت کرده و سر و صورت یزید را بوسه زده و گفت:سپاس خداوند را بر اینکه خارجی پسر خارجی راکشتی.

منبع:کتاب فاطمه الزهرا شادمانی دل پیامبر به نقل از بحار الانوار جلد 8 طبع کمپانی صفحه221-223.واشعار فوق در متن کتاب تا آخر آمدهاست.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

×

خطا

There was a problem loading image 02321125683337553964.jpgin mod_featcats
There was a problem loading image favaede%20copy.jpgin mod_featcats

نامه طولانی عمر بن خطاب به معاویه


علامه مجلسی:در بحار الانوار گوید: یکی از دانشمندان و فضلا در شهر مکه مکرمه در نقل این روایت به من اجازه داد و چنین گفت که این روایت را از جلد دوم کتاب (دلائل الامامه) نقل می کند عین عبارت آن بدین گونه است: ابوالحسین محمد بن هارون بن موسی تلعکبری از پدرش از ابو علی محمد بن همام از جعفربن محمدبن مالک فزاری کوفی از عبدالرحمن بن سنان صیرفی از جعفربن علی جواد از حسن بن مسکان از مفضل بن عمر جعفی از جابر جعفی از سعید بن مسیب روایت کرده:

که بعد از آنکه خبر شهادت امام حسین علیه السلام به مردم مدینه رسید مردم از اینکه سر آن حضرت را بریده و برای یزیدبن معاویه برده و هجده نفر از افراد خاندان و سی پنج نفر از یاران او را کشته گلوی کودکش علی را آماج تیر ساخته واو را پیش رویش کشته و زنها و فرزندانش را به اسارت برده سخت ناراحت شده و در منزل ام سلمه در حضور زنان و همسران رسول خدا و دیگر خانه های مهاجران و انصار به اقامه عزا و تشکیل مجالس سوگواری پرداختند،

عبدالله بن عمر بن خطاب شیون کنان،گریبان چاک،بر سر زنان،از خانه به در آمده می گفت:ای گروه بنی هاشم و ای قریش و ای مهاجرین و انصار،آیا شما زنده هستید و روزی می خورید و می بینید که درباره رسول خدا و خاندان و فرزندانش چنین ستمی را روا داشته اند،با وجود یزید قرار و آرامشی نیست،

شبانگاه از مدینه خارج شده و به هر شهری رسید و مردم آنجا را علیه یزید تحریک کرد گزارشات کار او مرتب به یزید می رسید به هیچ جمعی نمی رسید مگر اینکه آنها یزید را لعن و نفرین می کردند به سخنان عبدالله گوش فرا داده و می گفتند:این عبدالله پسر عمر بن خطاب خلیفه رسول خدا است که از اعمال یزید ناراحت شده کارهای او را نسبت به خاندان رسول خدا صلی الله علیه و آله زشت دانسته و مردم را علیه یزید تحریک می کند.هر کس جواب مثبت به او ندهد دیندار و مسلمان نیست،تا اینکه به شهر شام رسید مردم از دیدار او و شنیدن سخنانش مضطرب شدند سرانجام وی به همراه گروهی از مردم که پشت سرش به راه افتاده بودند بر در خانه یزید رسید نگهبان یزید بر او وارد شده و وی را از ورود عبدالله با خبر کرد،عبدالله دست بر سر گذاشته و مردم در اطراف او جنب و جوش داشتند،یزید گفت:این خروشی از فریادهای ابو محمد است و به زودی از این حالت بیرون می آید یزید به خود او به تنهایی اجازه ورود داد و عبدالله شیون کنان وارد شده و می گفت:وارد نمی شوم،ای امیرالمومنین،تو با خاندان رسول خداصلی الله علیه و آله کاری انجام دادی که اگر ترک و روم می توانستند کاری انجام دهند این کارها را نمی کردند تا آنچه را که تو روا داشتی روا نمی دانستند از این جای برخیز تا مسلمانها کسی را که از تو شایسته تر است برای خود برگزینند.

یزید به او خوش آمد گفته او را در آغوش گرفته و به او گفت: ای ابو محمد آرام گیر و جوش و خروش نداشته باش عاقلانه بیاندیش با دیدگان خود بنگر و با گوش خود بشنو، درباره پدرت عمر بن خطاب چه میگویی؟ آیا خلیفه رسول خدا را انسانی راهنما و هدایت یافته و یار و یاور پیامبر و پدر زن او میدانی؟که خواهرت حفصه را به عقد رسول خدا در آورده است و آن کسی که گفت که خداوند در پنهانی عبادت نمی شود؟

عبدالله گفت: آری وی همانگونه بود که تو او را توصیف کردی،درباره او چه میگویی؟

گفت: آیا پدر تو حکومت شام را به پدر من داد یا پدر من خلافت رسول خدا را به پدر تو داد؟

گفت: پدر من حکومت شام را به پدر تو واگذار کرد،گفت: آیا به واگذاری حکومت شام از سوی پدرت به پدر من راضی هستی یا نیستی؟ عبدالله گفت: آری، راضی هستم،گفت: آیا پدرت را قبول داری؟ گفت: آری، در این هنگام دست بر دست عبدالله بن عمر زده اورا گرفته و گفت از جا برخیز ای ابو محمد تا نامه پدرت را بخوانی، وی به همراه یزید حرکت کرد تا به یکی از گنجینه های او وارد شد،آنگاه یزید صندقچه ای را طلبید در آن را باز کرد و از درون آن جعبه ای قفل شده و سر به مهر را بیرون اورد و از درون آن نوشته ای نازک را که در پارچه ابریشمی سیاه بود بیرون کشید،نامه را به دست گرفته و آن را گشوده و سپس گفت:ای ابو محمد،آیا این خط پدر توست یا خیر؟ گفت: آری به خدا سوگند،نامه را از دست او گرفته و بوسیده یزید به او گفت: بخوان، و عبدالله شروع به خواندن نامه کرد، در آن نامه چنین آمده بود:

،آن کسی(پیامبر)که بــــا شمشیر وادار کــرد که به او اعتراف نمودیم، اقرار کردیم ولی به خاطر ناخشنودی از آن دعوت سینه ها از خشم و غضب خروشان و جان ها خشکیده و بی رمق، فکرها و دیدگان آشفته و مشوش بود،از آن جهت او را اطاعت کردیم که شمشیر زور قوم و قبیله یمنی خود را از بالای سرمان بردارد و آن کسانی از قریش که دست از دین اجدادی خود برداشته بودند مزاحم ما نشوند،

قسم به بت هبل و قسم به دیگر بت ها و به لات و عزی سوگند که عمر از آن روز که آنها را پرستیده دست از آنها بر نداشته پروردگار کعبه را نپرستیده و گفتاری از محمد را تصدیق ننموده است و جز از راه نیرنگ و فریب ادعای مسلمانی ننموده و میخواسته او را بفریبد،

چون جادوی بزرگی برایمان آورد و در سحر و جادوگری بر سحر بنی اسرائیل با موسی و هارون و داود و سلیمان و پسر مادرش عیسی افزود و سحر و جادوی همه آنان را او یک تنه آورد و برآنان این نکته را افزود که اگر او را باور داشته باشند باید بر این مطلب که او سالار ساحران است اقرار داشته باشند.

ای پسر ابوسفیان تو آئین پدرت را بگیر و از ملت خود پیروی کن و وفادار باش به آن چه که پیشینیان تو گفته و این خانه کعبه را {که میگویند پروردگارشان به آنان دستور داده سوی آن آمده و پیرامونش بچرخند و طواف کنند و قبله خود قرار دهند} انکار کن، و به نماز و حج مسلمانها که رکن دین خود قرار داده و می پندارند که این خانه از آن خدا است اعتنائی نداشته باش،از جمله کسانیکه محمد را یاری کرده همین شخص فارسی(سلمان) لال روزبه است،و می گویند به او(محمد) وحی شده است که((نخستین خانه ای که برای مردم قرار داده شده همان خانه ای است که در شهر مکه است و بابرکت می باشد و موجب هدایت و راهنمایی جهانیان است)) و میگویند خداوند در قرآن گفته:((ما روی گردانیدن تو را به سوی آسمان می بینیم و رویت را به سوی قبله ای قرار می دهیم که تو از آن خوشت بیاید،پس روی خود را به طرف مسجدالحرام برگردان،ودر هرجا که هستید روی خود را به سوی مسجدالحرام بگردانید)) مسلمانها نماز خود را برای سنگها(کعبه) قرار داده اند،اگر نبود سحر او چه چیز باعث میشد که ما از پرستش بت ها دست برداریم با اینکه آنها هم از سنگ و چوب و مس و نقره و طلا است؟

نه،به لات و عزی قسم که دلیلی برای دست برداشتن اعتقادات دیرین خود نداریم، هر چند که سحر کنند و اشتباه کاری نمایند.

معاویه تو با چشم بینا بنگر، و با گوش شنوا، بشنو ، با قلب و عقلت وضع آنها را بیندیش، و از لات و عزی سپاس گذار باش و از اینکه آقای خردمندی همچون عتیق بن العزی(ابوبکر) بر امت محمد حکم فرما شده و در اموال و خون و آئین و جانشان وحلال و حرام و مالیاتی که به خاطر خدایشان جمع آوری می کنند تا به اعوان و انصار خود دهند، حاکم است خشنود باش، ابوبکر به سختی و درستی زندگی کرد، در ظاهر خضوع و خشوع میکرد و در پنهان سرسختی و نافرمانی داشت و غیر از همراهی با مردم چاره ای نمی دید.

و من(عمر) بر ستاره درخشان و نشان پرفروغ و پرچم پیروز و توانمند بنی هاشم که حیدر نامیده میشد و داماد محمد شده بود و با همان دختری که بانوی زنان جهانیان قرار داده و فاطمه اش نامیده اند ازدواج کرده بود، حمله بردم تا آنجا که بر در خانه علی و فاطمه و فرزندانشان حسن و حسین ودخترانشان زینب و ام کلثوم و کنیزی بنام فضه به همراه خالد بن ولید و قنفذ غلام ابوبکر،و دیگر یاران ویژه خود،رفتم،به سختی حلقه در را گرفته و بکوبیدم،کنیز آن خانه پرسید کیست؟به او گفتم به علی بگو، کارهای بیهوده را رها کن و خود را به طمع خلافت نیانداز، اختیار امور به دست تو نیست که دست کسی است که مسلمان ها او را برگزیده و بر او اجماع کرده اند، به خداوندی لات و عزی سوگند که اگر میخواستم به ابوبکر کارها را واگذار کنیم هیچگاه به آنچه که میخواست نمی رسید و به جانشینی ابن ابی کبشه(حضرت محمد) دست نمی یافت لکن من چهره خود را برایش گشوده و دیدگانم را باز کردم، ابتداء به قبیله نزار و قحطان گفتم که خلافت جز در قریش نمیتواند باشد،تا وقتی که از خداوند اطاعت می کنند از آنان اطاعت کنید و این سخن ها را بدان جهت گفتم که دیدم پسر ابوطالب خواهان خلافت شده و به خون هائی که در جنگ ها و غزوات محمد از کافر و مشرکین ریخته و قرض های او را که هشتاد هزار درهم بود اداء کرده و به وعده های او جامه عمل پوشیده و قرآن را جمع آوری نموده و بر ظاهر و باطنش حکم می کند استناد می نماید و همچنین به گفتار مهاجرین و انصار که وقتی به آنان گفتم: امامت در قریش خواهدبود،گفتند: امیرالمومنین علی بن ابیطالب همین انسان اصلع و بطین(1)است که رسول خدا برای او از تمامی امت بیعت گرفت و ما در چهار موضع با او به عنوان امیرالمومنین سلام کردیم، ای گروه قریش اگر شما فراموش کرده اید ما از یاد نبرده ایم، بیعت و امامت و خلافت و وصیت حقی معین و امری صحیح بوده وبیهوده و ادعایی نیست......

ما آنان را تکذیب کرده و من چهل نفر را وادار کردم که شهادت دهند که محمد گفته امامت با انتخاب و اختیار مردم است،در این هنگام انصار گفتند: ما از قریش سزاوار تریم،زیرا ما به آنان پناه داده و یاری کردیم،مردم به سوی ما هجرت کردند،اگر قرار است کسی که این مقام مربوط به او است کنار گذاشته شود ما از دیگران سزاوار تریم،گروه دیگری پیشنهاد کردند،((امیری از ما(انصار) و امیری از شما(مهاجران) باشد)).

به آنان گفتیم: چهل نفر گواهی دادند که امامان از قریش می باشند و عده ای پذیرفته،و جمعی نپذیرفته و بایکدیگر به نزاع پرداختند،من(عمر)-درحالی که همه می شنیدند – گفتم فقط به کسی میرسد که از همه بزرگسال تر و نرم و ملایم تر باشد،گفتند: چه کسی را میگوئی؟گفتم:ابوبکر را که رسول خدا او را در نماز بر دیگران مقدم داشت و در روز بدر در زیر سایه بانی با او به مشورت نشست و رای او را پسندید،یار غار او بود و دخترش عایشه را به همسری رسول خدا در آورد و او را ام المومنین نامید،بنی هاشم با عصبانیت و خشم جلو آمدند، زبیر از آنان پشتیبانی کرده و در حالی که شمشیرش را از نیام در آورده بود گفت جز با علی نباید بیعت شود والا این شمشیر من گردنی را راست نخواهد گذاشت،گفتم ای زبیر، انتساب به بنی هاشم تو را به فریاد درآورده است، مادرت صفیه دختر عبدالمطلب است،گفت: این یک شرافت والا و یک امتیاز ویژه است،ای پسر حنتمه و ای پسر صهاک، ساکت باش ای بی مادر و سخنی گفت؛ چهل نفر از حاضران در سقیفه بنی ساعده از جا جسته و بر او حمله ور شدند،به خدا سوگند نتوانستیم شمشیرش را از دستش بگیریم مگر وقتی که او را بر زمین افکندیم،با اینکه هیچ کس به یاری وکمک او نیامده بود.

من به سرعت خود را به ابوبکر رسانیده با او دست داده و بیعت کردم و به دنبال من عثمان بن عفان و دیگر حاضران در سقیفه غیر از زبیر چنین کردند به او گفتیم؛مهلتش دهید،او از روی خودخواهی و نخوت نسبت به بنی هاشم به خشم در آمده،دست ابوبکر را در حالی که از ترس می لرزید گرفته سرپا نگه داشتم و او را که عقلش مخلوط گشته و نمی دانست چه می کند بر روی منبر رسول خدا نشاندیم به من گفت: ای ابو حفص، من از قیام و خروش علی میترسم،به او گفتم: علی کاری به تو ندارد و سرگرم کار دیگری است،ابوعبیده جراح در این کار به من کمک کرده دست او را بر روی منبر می کشید و من او را از پشت سرش به مانند بز نری که بخواهند بر بز ماده ای بجهانند بر روی منبر گذاشتم. گیج و سرگردان بر روی منبر ایستاد،به او گفتم سخنرانی کن و خطابه بخوان،زبانش بند آمده و به وحشت افتاده و از سخن باز ایستاده بوده،من دست خود را از شدت عصبانیت به دندان میگرفتم،و به او می گفتم، تو را چه شده چرا گیجی،و او هیچ کاری نمی کرد و سخنی نمی گفت: میخواستم او را از منبر به زیر آورم و خود جای او را بگیرم،ترسیدم مردم از سخنانی که خودم درباره او گفته بودم تکذیبم کنند،عده ای پرسیدند پس آن فضائلی که درباره ابوبکر گفته بودی و برشمردی کجا است،تو از رسول خدا چه شنیده بودی؟ گفتم: من از رسول خدا درباره او فضائلی شنیده بودم که دوست میداشتم و آرزو می کردم ای کاش مویی بر بدن او بودم، و من داستانی از او دارم به او گفتم: سخنی بگو والا از منبر پائین آی ......

خدا میداند که اگر از منبر فرود آمده بود من بالا می رفتم و سخنی می گفتم که به گفتار او منجر نشود،وی با صدایی ضعیف و نارسا و ناتوان گفت:((من ولی و سرپرست شما شده ام اما من بهتر از شما نیستم با اینکه علی در بین شما است،بدانید که مرا شیطانی است که بر من مسلط شده و مرا وسوسه می کند و خیر مرا در نظر ندارد و هرگاه لغزیدم شما مرا بر پای داشته و راست کنید،که من در پوست و موی شما وارد نشوم،برای خود و شما استغفار میکنم)).

از منبر پائین آمد،درحالی که مردم به او خیره شده بودند دستش را گرفته فشار داده و او را نشانیدم،مردم برای بیعت با او جلو آمده، من در کنارش نشستم تا هم او را و هم کسانی را که بخواهند از بیعتش سر باز زنند بترسانم،او گفت:علی چه کرد،گفتم:وی خلافت را از گردن خود برداشت و به خاطر اینکه مسلمان ها کمتر اختلاف داشته باشند به اختیار آنان گذاشت،و خود خانه نشین شده است،مردم با اکراه بیعت کردند.

وقتی بیعت ابوبکر فراگیر شد،فهمیدم که علی، فاطمه و حسنین را به در خانه مهاجران وانصار می برد و بیعت مارا با خود در چهار موضع یادآور شده آنان را تحریک میکند،مردم شبانه به او نوید یاری میدهند ولی صبحگاهان کسی به کمک او نمی رود،بر درخانه اش حاضر شده و از او خواستم که از خانه بیرون آید،به کنیزش فضه گفتم به علی بگو برای بیعت با ابوبکر بیرون آید چون مسلمان ها با او بیعت کرده اند، پاسخ داد که علی مشغول است،گفتم بهانه نیاور و به او بگو خارج شود والا بر او وارد شده و به زوربیرونش می بریم.فاطمه از اتاق بیرون آمده و پشت درمنزل ایستاده و گفت: ای گمراهان دروغ گوی،چه میگویید؟ و چه میخواهید؟ گفتم: ای فاطمه،گفت:عمر چه میخواهی؟ گفتم: چرا پسر عمویت تو را برای پاسخگویی فرستاده و خوددر پس پرده نشسته است؟ گفت طغیان و سرکشی تو،ای بدبخت مرا از خانه به در آورده است،و حجت را بر تو و بر همه گمراه کنندگان تمام کرده است، گفتم: این یاوه ها و حرفهای زنانه را کنار گذاشته و به علی بگو بیرون بیا، دوستی و احترامی در بین نیست،گفت ای عمر آیا مرا از حزب شیطان میترسانی،با اینکه حزب شیطان کوچک است، گفتم اگربیرون نیاید هیزم فراوانی آورده و بر روی ساکنان این خانه آتش می افروزم،و تمام کسانی را که در این خانه باشند خواهم سوخت،مگر اینکه علی را برای بیعت بیرون کشانیده همراه ببریم،تازیانه قنفذ را گرفته بر او زدم،به خالد بن ولید گفتم بروید وهیزم بیاورید، گفتم آن را بر می افروزم،گفت: ای دشمن خدا و دشمن رسول او و دشمن امیرالمومنین.

فاطمه دستهایش را جلو در خانه گرفته نمی گذاشت در باز شود،او را به یک سوی افکندم،سر راه بر من گرفت،با تازیانه بر دستهایش زدم از شدت درد ناله و فریادش بلند شد، تصمیم گرفتم قدری نرم شوم و ازدر خانه بر گردم،در این هنگام به یاد دشمنی علی و حرص و ولع او در ریختن خون بزرگان عرب و نیرنگ محمد و سحرش افتادم،لگدی بر در زدم،فاطمه که محکم به در چسبیده بود تا در باز نشود فریادی زد که پنداشتم مدینه زیرو رو شد و صدا زد: ای پدر! ای رسول خدا باحبیبه تو و دخترت بدینگونه رفتار می شود،آه ای فضه مرا بگیر،به خدا سوگند که فرزندی که در شکم داشتم کشته شد،صدای آه و ناله او را به خاطر درد زایمان در حالی که به دیوار تکیه داده بود شنیدم،در را باز کرده و وارد خانه شدم،با چهره ای با من روبروشد که دیدگانم را فرو بست، از روی مقنعه به گونه ای بر صورتش نواختم که گوشواره ازگوشش به در آمد و به زمین پخش شد،علی از خانه بیرون آمد،همین که چشمم به او افتاد با شتاب از خانه بیرون رفته و به خالد و قنفذ و همراهانش گفتم:از گرفتاری عجیبی رها شدم،(و در روایت دیگری،جنایت بزرگی مرتکب شدم که بر خود ایمن نیستم)این علی است که از خانه بیرون آمده و من و همه شما توان مقاومت در برابر او را نداریم،فاطمه دست بر جلو سر گرفته و میخواست چادر از سر بردارد و به پیشگاه خداوند شکوه نموده از او کمک بگیرد،علی چادر بر سر او انداخته ودر حالی که به شدت عصبانی بود به او گفت:ای دختر رسول خدا،خداوند پدرت را به عنوان رحمت برای جهانیان مبعوث کرد، به خدا سوگند اگر چادر از سر برداری و از پروردگارت بخواهی که این مردم را نابود سازد دعایت به اجابت خواهد رسید به طوری که در روی زمین از اینان هیچ انسانی باقی نخواهد ماند زیرا مقام تو و پدرت در پیشگاه خداوندبزرگتر است از نوح که خداوند به خاطر او تمام ساکنان روی زمین و کسانی را که در زیرآسمان بسرمی بردند-به جز همان چند نفری که در کشتی بودند-نابود ساخت و نیز قوم هودرا به خاطر اینکه او را تکذیب کرده بودند،و قوم عاد را بوسیله باد تند و سهمگین ازبین برد تو و پدرت از هود برترید،ثمود را که دوازده هزار نفر بودند به خاطر آن ناقه و بچه اش عذاب کرد،تو ای بانوی زنان بر این خلق نگون بخت رحمت باش و موجب عذاب ونابودی آنان مباش

درد زایمان سخت او را فرا گرفته بود، به درون خانه رفت و کودکش را که علی او رامحسن نامیده بود سقط کرد، جمعیت فراوانی را در آنجاگرد آوردم،اما نه بدان جهت که از کثرت آنان که در مقابل علی کاری ساخته شده باشدبلکه برای دلگرمی خودم او را در حالی که کاملا محاصره بود به زور از خانه اش بیرون آورده و برای اخذ بیعت به جلو راندم،و به درستی میدانستم که اگر من وتمامی ساکنان روی زمین کوشش میکردیم که بر او پیروز شویم زورمان به او نمیرسید لکن مطالبی را در نظر داشت که من به خوبی میدانستم و هم اکنون نمی شود که بگویم،هنگامیکه به سقیفه بنی ساعده رسیدم ابوبکر و اطرافیانش از جا حرکت کرده و علی را مسخره کردند،علی گفت:ای عمر،میخواهی در آنچه که فعلا به تاخیر انداخته ام شتاب کنم و کاریکه از آن خوشت نمی آید انجام دهم،؟گفتم: نه یاامیرالمومنین.

 

به خدا سوگند که خالد سخنان مرا شنید به شتاب نزد ابوبکر رفته سه مرتبه به او گفت:مرا چه کار با عمر،و مردم این سخنان رامی شنیدند.هنگامیکه علی به سقیفه رسید ابوبکر کودکانه به او نگریست و وی را مسخره کرد.

 

به او گفتم: تو ای ابوالحسن بیعت کردی برگرد ولی خود گواهم بر این که او بیعت ننموده و دستش را به سوی ابوبکر دراز نکرد ومن میترسیدم که در آنچه که میخواست انجام دهد و به تاخیر انداخته بود عجله کند ولذا چندان اصرار نکردم که باید حتما بیعت کند.

ابوبکر از ناراحتی و ترسی که از اوداشت اصلا نمیخواست که علی را در آنجا ببیند،علی از سقیفه برگشت پرسیدم کجارفت؟گفتند: به کنار قبر رسول خدا رفته و در آنجا نشسته است.من و ابوبکر از آنجاحرکت کرده و دوان دوان به مسجد رفتیم،ابوبکر میگفت: وای بر تو این چه کاری بود که با فاطمه انجام دادی،به خدا سوگند این کار زیانی آشکار است،گفتم: بزرگترین کاری که نسبت به تو انجام داده همین است که با ما بیعت نکرد و چندان مطمئن نیستم که مسلمانها اطرافش را نگیرند،گفت: چه میکنی؟ گفتم چنین وانمود میکنم که او در کنارقبر محمد با تو بیعت کرده است خود را به او رسانیده و در حالی که قبر را پیش روی خود قرار داده و دستهایش را روی خاک قبر گذاشته بود سلمان و ابوذر و مقداد و عمار وحذیفه بن یمان اطرافش را گرفته بودند،درکنارش نشستیم،به ابوبکر گفتم او هم به مانندعلی دستش را روی قبر نزدیک دست علی بگذارد،او دستش را گذاشت و من دست او را گرفته تا به دست علی بکشم و بگویم علی بیعت کرده است ولی علی دستش را برداشت با ابوبکر ازجا حرکت کرده پشت به آنان نموده و می گفتم،خداوند به علی پاداش خیر عنایت کند وقتیبه کنار قبر رسول خدا حاضر شدی از بیعت با تو خودداری نکرد،ابوذر جندب بن جناده غفاری از بین مردم از جا جسته و فریاد می زد و می گفت: به خدا سوگند ای دشمن خدا علی هیچ گاه با یک برده آزاد شده بیعت نکرد،ما به راه خود ادامه داده و به هر کس میرسیدیم می گفتیم علی با ما بیعت کرده است،به خدا سوگند که علی نه در دوران خلافت ابوبکر و نه درزمان حکومت من با ما بیعت نکرد و نه با کسی که بعد از من خواهدبود، دوازده نفر از اصحاب و یاران او نیز با ابوبکر و من بیعت نکردند.

ای معاویه چه کسی کارهای مرا انجام داده و چه کسی انتقام گذشتگان را غیر ازمن از او گرفته است؟اما تو و پدرت ابوسفیان و برادرت عتبه،کارهائی که در تکذیب محمد و نیرنگ هایی که با او کردید به درستی می دانم و کاملا از حرکتهایی که در مکه انجام می دادید و در کوه حری میخواستید او را بکشید،جمعیت ها را علیه او راه انداختید،احزاب را تشکیل دادید،پدرت بر شتر سوار شد و آنان را رهبری کردو محمد درباره او گفته بود:((خداوند سواره و زمام دار و راننده را لعنت کند))پدرت سوار وبرادرت زمامدار و تو راننده بودی.

 

مادرت هند را از خاطرم نبرده ام که چقدر به غلام سیاه وحشی بخشید تا اینکه خود را از دیدگان حمزه پنهان کرد و او را که در سرزمینش((شیر خدا)) می نامیدند با نیزه زد دلش را شکافت و جگرش را بیرون کشید نزد مادرت آورد ومحمد با سحرش پنداشت که وقتی جگر حمزه به دهان هند برسد وبخواهد آن را بجود سنگ سختی خواهد شد،او جگر را از دهان بیرون انداخت و محمد ویارانش اورا هند جگرخوار نامیدند ونیز سخنان او را در اشعارش برای دشمنی با محمد وسربازانش فراموش نکرده ام که چنین سرود:

نحن بنات طارق نمشی علی النمارق

ما دختران طارقیم که بر روی فرشهای گرانبها راه میرویم

کالدر فی المخانق والمشک فی المفارق

به مانند در در صدف و یا مشک در مشکدانمی باشیم.

ان یقبلوا نعانق او یدبروانفارق

اگر مردان روی آورند در آغوششان میگیریم و اگر پشت کنند.

فراق غیر وامق

بدون ناراحتی از آنها جدا میشویم.

زنان قبیله او در جامه های زرد پر رنگ چهره ها را گشوده دست و سرهایشان را برهنه و آشکار نموده و مردم را بر جنگ و پیکاربا محمد تحریک می کردند،شما به دلخواه خود مسلمان نشدید بلکه در روز فتح مکه بااکراه و زور تسلیم شده و محمد شما را آزاد شده و زید را برادر من و عقیل را برادرعلی بن ابیطالب و عمویشان عباس را مثل آنان قرار داد وی از پدرت چندان دل خوشی نداشت،هنگامی که ابوسفیان به پیامبر گفت به خدا سوگند ای پسر ابی کبشه مدینه را پراز مردان جنگی و اسب و سوار خواهم کرد و بین تو و این دشمنان جدایی افکنده نمی گذارم ضرری به تو برسانند،محمد در حالیکه به مردم فهمانید که سوءباطن او را می داند به اوگفت: ای ابوسفیان خداوند مرا از شر تو نگه دارد و او (محمد) به مردم گفته بود که براین منبر کسی غیر از من و علی و پیروانش از افراد خانواده اش نباید بالا برود،سحرش باطل و تلاشش بی نتیجه ماند و ابوبکر بر منبر بالا رفت و بعد از او من بالارفتم،ای بنی امیه امیدوارم که شما چوبه های طناب این خیمه برافراشته باشید بدین جهت ولایت شام را به تو سپرده و هرگونه تصرف مالکانه را در آن سرزمین به تو واگذار کرده و تورا به مردم شناساندم تا با گفتار او درباره شما مخالفت کرده و از این که او در شعر و نثر منسجمش گفته بود که جبرئیل از سوی پروردگارم به من وحی کرده و گفته است((والشجره الملعونه فی القرآن)) و پنداشته که مقصود از شجره ملعونه شمائید.باکی ندارم،او دشمنی خود را با شما به هنگامی که به حکومت رسید آشکار کرد همانطور که هاشم و پسرانش همیشه دشمنان عبد شمس بودند.

ای معاویه با این یاد آوری ها و شرح و بسطی که از جریانات به تو کردم خیرخواه و ناصح و دلسوز تو میباشم و از کم حوصلگی،بی ظرفیتی، نداشتن شرح صدر و کمی بردباریت ترس آن را دارم که در آن چه که به تو سفارش کرده واختیار شریعت و امت محمد را به دست تو دادم شتاب کرده و بخواهی از او انتقام بگیری و از اینکه مرده او را نکوهش کرده و یا در آنچه که آورده بخواهی آنها را رد کنی و یا کوچک بشماری و در آن صورت تو از هلاک شوندگان خواهی بود و آن وقت هر آن چه که برافراشته ام فرود آمده و آن چه که ساخته ام ویران می شود.

به هنگامی که میخواهی به مسجد و منبرمحمد وارد شوی کاملا بر حذر باش و احتیاط را از دست نده و در ظاهر تمام مطالبی راکه محمد آورده تصدیق کن با رعیت خود درگیر مشو و اظهار دلسوزی و دفاع از آن ها رابنما.حلم و بردباری نشان داده و نسیم عطا و بخشش خود را نسبت به همگان بگستر،حدود را در بین آنان اقامه کرده و به آنان چنین نشان نده که حقی از حقوق الهی را واگذارمی کنی،واجبی را ناقص نگذار و سنت محمد را تغییر نده که نتیجه اش آن می شود که امت بر ما می شورند و تباه می گردند،بلکه آنها را از همان محل آرامش و امنیتشان بگیر و به دست خودشان آنان را بکش و با شمشیر خودشان نابودشان ساز،با آنان مسامحه و سهل انگاری داشته باش و برخورد نکن،نرمخو باش و غرامت نگیر،در مجلس خود برایشان جای باز کن و به هنگام نشستن در کنارت احترامشان بگذار،آنان را به دست رئیس خودشان بکش،خوشرو و بشاش باش،خشمت را فرو ده و از آنان بگذر در این صورت دوستت خواهند داشت و از تو اطاعت خواهند کرد. از اینکه علی و فرزندانش حسن و حسین بر ما و تو بشورند خاطر جمع نیستم،اگر به همراهی و کمک گروهی از امت توانستی با آنان پیکارکنی انجام ده و به کارهای کوچک قانع مباش و تصمیم به کارهای بزرگ بگیر وصیت و سفارشم را که به تو کردم حفظ کن،آنرا پنهان نموده و آشکار مساز،دستوراتم را امتثال کرده گوش به فرمانم باش این طور مباش که به فکر مخالفت با من باشی راه و روش پیشینیان خود را در پیش گیر و انتقام خون آنان را بگیر و دنباله رو آنان باش،من تمام رازهای پنهانی و مطالب آشکار خود را به تو گفتم و مطلب را با این شعر به پایان میبرم:

معاوی ان القوم جلت امورهم بدعوه منعم البریه بالوتری

ای معاویه مردم کارهایشان بزرگ شده و پیشرفت کرده به دعوت آن کسی که به تنهایی تمام جهان راگرفت.

صبوت الی دین لهم فارابنی فابعدبدین قد قصمت به ظهری

کودکانه و از روی نافهمی به دینشان مایلشدم و مرا به شک و تردید انداخت،دور باد آن دینی که پشت خود را به آن شکستند(تا آخرابیات).

راوی می گوید:هنگامی که عبدالله بن عمر نامه را خواند بسوی یزید حرکت کرده و سرش رابوسیده و گفت:ای امیرالمومنین سپاس خداوند را که تو این خارجی پسر خارجی کشتی،به خدا سوگند پدرم مطالبی را که برای پدر تو نوشته برای من ننگاشته است به خدا سوگندکه هیچ یک از پیروان محمد مرا بدان گونه که او دوست دارد و می پسندد نبیند.

یزید جایزه و عطای فراوانی به او داده ومحترمانه او را برگردانید،عبدالله عمر از نزد او خندان و خوشحال بیرون آمد مردم به او گفتند:به تو چه گفت؟پاسخ داد،وی مطالبی به من گفت که من دوست می داشتم که با اودر این کاری که کرده شریک می بودم،و به مدینه برگشت و به هر کس که می رسید همین جواب را می داد.

و روایت شده که یزید به عبدالله عمر نامهای دیگر از عثمان بن عفان نشان داد که از این نامه شدیدتر و سیاستمدارانه تر وبزرگتر بود و هنگامی که عبدالله آن نامه را خواند از جا حرکت کرده و سر و صورت یزید را بوسه زده و گفت:سپاس خداوند را بر اینکه خارجی پسر خارجی راکشتی.

منبع:کتاب فاطمه الزهرا شادمانی دل پیامبر به نقل از بحار الانوار جلد 8 طبع کمپانی صفحه221-223.واشعار فوق در متن کتاب تا آخر آمدهاست.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید